تاریخ نگاران عرب و فتنه کبرا (1)
مترجم: سیدعباس قدیمى نژاد
چکیده:
پایان خلافت عثمان با بحرانى همه جانبه روبه رو شد و به کشته شدن او و تفرقه امت اسلامى منجر گردید. کتاب هاى تاریخى از این بحران با نام ((فتنه)) یاد مى کنند که یادآور سرگردانى امت اسلامى و مناقشات بزرگان صحابه است. چهارتن از تاریخ نگاران اسلامى: بلاذرى, یعقوبى, صاحب ((الامامه و السیاسه)) و طبرى در طى قرن سوم و چهارم هجرى به بحث و بررسى این بحران عظیم پرداخته و با نقل صحنه هاى تإسف بار, مواضع متفاوتى نسبت به آن اتخاذ کرده اند. با بررسى زمینه هاى اجتماعى, فرهنگى و سیاسى حاکم بر تفکر این مورخین و هم چنین با ارزیابى روایات مربوط به فتنه و تحقیق در احوال راویان آن مى توانیم به مواضع فکرى تاریخ نگاران فوق در تحلیل ((فتنه عثمان)) و تصورى که از آن داشته اند, پى ببریم. از این رو مقاله حاضر تلاشى است در دست یابى به اطلاعات تاریخى در پایان خلافت عثمان که به شرح حال, مستندات روایى, راویان و تحلیل مواضع فکرى چهار تاریخ نگار یاد شده مى پردازد.مقدمه
فاصله میان اواسط خلافت عثمان (29ق) تا خلافت معاویه(41ق) که از آن به عصر ((فتنه عثمان)) تعبیر مى شود, دوره گذر و جدایى محسوب مى گردد, که شاهد انشعاب هایى در بین مسلمین بوده و زمینه خیزش احزاب سیاسى را فراهم نموده است و این خود, سرآغاز تحولات دامنه دارى در آینده امت اسلامى شده است. نخستین تاریخ نگاران اسلامى, آن چنان از این دوران بحرانى متإثر شده اند که با حساسیت زیادى به نقل رویدادها و بیان مناقشات آن اهتمام ورزیده اند. اما چون زمینه هاى سیاسى و اجتماعى آن عصر آشکارا بر تإلیفات آنان تإثیر داشته, مناسب است درباره این تإثیرات, بررسى هاى جدىترى صورت گیرد.مولف براى این منظور, چهار تاریخ نگار مسلمان را که در قرون سوم و چهارم مى زیسته اند, انتخاب نموده تا مواضع و تحلیلاتشان را درباره بحران عصر عثمان تبیین نماید. انتخاب این چهار مورخ در این بررسى به خاطر این است که اولا, اکثر روایات مربوط به فتنه عثمان, به گونه هاى متفاوت, تنها در کتب تاریخى همین افراد ثبت شده است و متإخرین نیز به ناچار به اخبار و روایات آنان استناد کرده اند. ثانیا, این چهار مورخ دیدگاه هاى متفاوت و مهمى در برابر این فتنه ارائه کرده اند که در خور توجه و تحقیق است. اینک به ترتیب به شرح حال هر یک از این چهار تاریخ نگار, مستندات روایى, راویان و تحلیل مواضع فکرى آنان مى پردازیم.
بلاذرى (متوفاى 279ق)
الف ـ زندگى و رشد علمى
1) نسب
وى احمدبن یحیى بن جابربن داود است که برخى منابع, کنیه اش را ابوبکر(2) و ابوالعباس(3)گفته اند و برخى منابع دیگر که تقریبا نزدیک به دوران او بوده اند کنیه وى را ابوالحسن(4) و ابوجعفر(5) ذکر کرده اند. این کنیه هاى متفاوت احتمالا از اشتباه نسخه برداران یا تحریفات آنان ناشى شده و ترجیح یکى بر دیگرى نیز دشوار است, زیرا در منابع تاریخى ما, اطلاعات کاملى درباره زندگى شخصى بلاذرى نیامده است. گفته شده کلمه بلاذرى, منسوب به دانه بلاذر است که وى به عنوان یک توصیه طبى براى تقویت حافظه و اعصاب خویش از آن استفاده مى کرده است, ولى با وجود استعمال آن براى افزایش فهم و کمک به حافظه خود, براثر مصرف بى رویه و ناآگاهانه آن دچار اختلال عقلى شده و روانه بیمارستان گردید, و در همان جا نیز درگذشت.(6) اما یاقوت حموى(متوفاى 626ق) در این مطلب تشکیک نموده و گفته است جهشیارى (متوفاى 331ق) این لقب را به جد اعلاى بلاذرى یعنى جابربن داود نسبت داده است. بنابراین کسى که دانه بلاذرى را مصرف مى کرده جد بلاذرى یعنى جابربن داود بوده, و شاید در آن زمان نوه او یعنى بلاذرى هنوز متولد نشده بود ـ و الله اعلم ـ (7) و شاید بتوان گفت: اساسا کلمه بلاذرى بدون هیچ مناسبتى به عنوان نام خانوادگى مورخ ما احمد بن یحیى محسوب مى شده که مثل جدش بدان معروف بوده است. گویا احمد در اواخر عمرش به خاطر مصرف زیاد دانه بلاذرى دچار ضعف حافظه و اعصاب و بالاخره اختلال عقلى گردیده و این امر هیچ ارتباطى با نام خانوادگى او نداشته است. در هر صورت, مورخ ما به این نام یعنى بلاذرى, شهرت بسیار یافته است.2) نژاد
منابع تاریخى به نژاد بلاذرى اشاره اى نمى کنند و فقط او را به شهر بغداد نسبت مى دهند(8)در حالى که برخى از پژوهشگران معاصر, بلاذرى را ایرانى الاصل مى دانند(9), چون اگر عربى الاصل بود, نسب نامه خود را ثبت کرده یا دست کم, نسبت فامیلى خود را در آخر اسمش ذکر مى کرد.(10)برخى دیگر, شواهدى ذکر مى کنند از قبیل این که: وى زبان فارسى را نیکو مى دانست و آن را به زبان دیگر ترجمه مى کرد و نیز در دربار خصیب بن عبدالحمید مسئول مالیات بر درآمد مصر, در زمان هارون الرشید (متوفاى 193ق) جد بلاذرى یعنى جابربن داود, منصب کتابت را برعهده داشت و مى دانیم که اکثر کارمندان امور مالى در عصر اموى و عباسى, غیر عرب بوده اند.(11) البته پژوهشگران دیگرى هستند که در این امر تردید داشته, ترجیحا بلاذرى را از نژاد عرب مى دانند و مى گویند: در نسب پدر و هیچ یک از اجدادش نام عجمى یافت نمى شود. اما این که او زبان فارسى را نیکو مى دانسته به هیچ وجه دلیل انتساب او به فارس ها نیست , چون آشنایى با یک زبان, دلیل هم نژادى با اهل آن زبان نیست وانگهى, دو کتاب بلاذرى به نام هاى ((الرد على الشعوبیه)) و ((انساب الاشراف)) آشکارا درباره حمایت از نژاد عربى در برابر طایفه شعوبیه بحث مى کنند.(12) از این ها گذشته چنان چه او عربى الاصل هم نباشد, اکنون دیگر یک عرب به تمام معنا شده و به صف حامیان عرب پیوسته است.3) تاریخ ولادت
منابع تاریخى, زمان تولد بلاذرى را مبهم گذاشته اند, ولى مى توانیم از طریق اطلاعات فراوانى که از زندگى او داریم تاریخ تولدش را مشخص کنیم. وى از طرفى روایات خود را از اساتید اخذ کرده است که آنان در فاصله میان 197, 207 و 211 وفات یافته اند. و از طرف دیگر بلاذرى به مدیحه سرائى مإمون(متوفاى 218ق) نیز پرداخته است.(13) حال اگر دست کم فرض کنیم که وى مإمون را در سال هاى آخر حکومتش مدح نموده است, پس باید گفت لابد در سنینى بوده که آمادگى گفتن شعر نیکو را داشته است, به طورىکه توانسته در دربار خلیفه دانشمندى همچون مإمون راه یابد. بنابراین ترجیحا مى توان گفت که وى در اواخر قرن دوم هجرى به دنیا آمده است.(14)4) تحصیلات
بلاذرى بین سنین هفت تا ده سالگى شروع به تحصیل کرد.(15) در آن زمان آموزگاران ویژه اى به تعلیم خصوصى اولاد ثروتمندان و طبقه خواص مى پرداختند و چون خانواده بلاذرى از رده نویسندگان و خواص محسوب مى شدند(16), لذا وى آموزش هاى ابتدایى خود را در نزد همین آموزگاران خصوصى فراگرفت. بلاذرى درنزد تعدادى از بزرگان حدیث شاگردى نمود و از شیوه هاى بحثى و علمى آنان متإثر گردید. چنان که نشانه هاى این تإثیر را در گزینش ها و پژوهش هاى بلاذرى در حدیث, اهتمام ورزى او نسبت به اسانید روایات, و هم چنین سعى او در به کارگیرى اصطلاحات محدثین, به روشنى مى بینیم. وى براى به دست آوردن منابع و اطلاعات تازه, سفرهایى از بغداد به مراکز علمى عراق از قبیل کوفه, بصره, واسط, مدائن, حدیثه و رقه داشته است. چنان که براى کسب اخبارى درباره دولت اموى از دمشق , حمص و انطاکیه نیز دیدار کرده است و چه بسا که در سال 231ق به ربذه نیز رفته باشد. به نظر مى رسد این گردش هاى تحقیقى در فاصله میان وفات مإمون (متوفاى 218ق) و خلافت معتصم (متوفاى 227ق) یا متوکل (متوفاى 247ق) انجام یافته است, ولى در عین حال در طول این مدت اطلاعى از زندگى بلاذرى و فعالیت هاى او در دست نیست.5) اساتید
برخى از اساتید برجسته(17) بلاذرى عبارت اند از: عبدالله بن صالح بن مسلم عجلى (قارى قرآن, متوفاى 211ق), عبدالملک بن قریب إصمعى (صاحب لغت و پیشواى زمان خود در زبانشناسى, متوفاى 216ق), ابوعثمان عفان بن مسلم صغار بصرى بغدادى (محدث عراق , متوفاى 220ق), ابوعبید القاسم بن سلام (فقیه, ادیب و داراى تإلیفات زیاد در قرائت ها, فقه, لغات و شعر, متوفاى 224ق), ابوالحسن على بن محمد مدائنى بصرى بغدادى (اهل روایت, دانشمند غزوات , سیره ها, انساب و وقایع عرب, متوفاى 225ق), ابوجعفر محمدبن صباح بزار دولابى بغدادى مزنى, از موالى مزنى ها (محدث , متوفاى 227ق) , ابومحمد بغدادى خلف بن هشام البزاز (قارى , متوفاى 229ق), محمد بن سعد بن منیع بصرى (محدث و فقیه, متوفاى 230ق), ابوعثمان بغدادى عمروبن محمد ناقد (محدث, متوفاى 232 ق), ابوالحسن روح بن عبدالمومن بصرى هذلى , از موالى هذلیان (قارى , متوفاى 233ق) , ابوخیثمه نسائى, زهیر بن حرب بن شداد (محدث, متوفاى 334 ق), على بن جعفر مدینى (دانشمند حدیث و علل آن, متوفاى 234 ق), ابوعبدالله بن محمد حاتم بن میمون مروزى بغدادى (مفسر, متوفاى 235ق), ابوعبدالله مصعب بن عبدالله اسدى زبیرى مدینى بغدادى (دانشمند نسب و وقایع عرب, متوفاى 236ق), ابوالفضل عباس بن ولید بن نصر نرسى بصرى باهلى, از موالى باهلى ها (محدث, متوفاى 238ق) , ابویعقوب مروزى اسحاق بن ابراهیم بن کامجرابن ابى اسرائیل (محدث و قارى , متوفاى 245ق), ابوالولید هشام بن عمار سلمى دمشقى (محدث و قارى , متوفاى 245ق), ابوعبدالله احمد بن ابراهیم بن کثیر بغدادى (محدث, متوفاى 246ق), ابوعثمان حفص بن عمر بن عبدالعزیز بن صهبان دورى (قارى, متوفاى 246ق), محمد بن مصطفى بن بهلول قرشى حمصى (محدث, متوفاى 246ق), ابوعبدالله حسین بن على بن اسود عجلى کوفى بغدادى (محدث, متوفاى 254ق), ابوعبدالله زبیر بن بکار بن عبدالله بن مصعب زبیرى قرشى اسدى (دانشمند نسب و اخبار پیشینیان, متوفاى 256ق), و بالاخره ابوزید عمر بن شبه نمیرى بصرى (محدث, ادیب, شاعر, اخبارى و آشنا به وقایع تاریخى, متوفاى 262ق)همان طور که مشاهده مى شود اکثر اساتید بلاذرى از محدثان, فقیهان و قاریان موثق بوده اند, که در کنار تإلیف کتب حدیث و فقه, برخى از آنان به کار تاریخ نگارى نیز اهتمام ورزیده اند و بلاذرى روایات مربوط به فتنه عثمان را از همین بزرگان اخذکرده است.
6) اشتغالات
مدارک و منابع درباره زندگى عملى بلاذرى , مطالب تفصیلى چندانى ندارند, به جز این که وى از نویسندگان و شاعرانى بوده که به کار کتابت, تإلیف(18) و ترجمه(19) زبان فارسى به عربى اشتغال داشته است و از طریق شعر گفتن ارتزاق مى کرده(20), و ضمنا مربى مخصوص پسر مستعین خلیفه عباسى (متوفاى 252ق)(21) نیز بوده است. برخى بررسى هاى معاصر ترجیحا او را به عنوان کارمند دیوان مالیات معرفى مى کنند(22), چرا که وى در امور مالى مهارت داشته است, چنان که کتاب فتوح البلدان وى نیز حاکى از همین امر است. وانگهى جد بلاذرى و استادش ابوعبید قاسم بن سلام و نیز شاگردش قدامه بن جعفر(متوفاى 320ق) صاحب کتاب ((الخراج)) و ((صنعه الکتابه)), همگى به کار دیوانى اهتمام داشته اند, و طبعا در ذهن چنین تداعى مى شود که بلاذرى نیز در این زنجیره, کار دیوانى کرده باشد.بلاذرى با خلفاى عباسى روابط تنگاتنگى داشت. وى مإمون خلیفه عباسى (متوفاى 218ق) را مدح کرد(23) و از ندیمان و همنشینان متوکل عباسى(متوفاى 247ق) گردید و یکى از مشاورین متوکل در امور مالیاتى بود(24) و حتى برخى روایات تاریخى را از متوکل نیز اخذ نموده است.(25)هم چنین روابط خوبى با مستعین و پسرش معتز(متوفاى 255ق) از خلفاى عباسى داشت و به خاطر مدحى که از آنان کرده بود اموال زیادى به او بخشیدند.(26) ناگفته نماند که وى در دوران معتمد عباسى (متوفاى 279ق) در تنگناى شدید مالى قرار گرفت که به کمک برخى از درباریان با نفوذ توانست بخشى از مشکلات مالى خویش را برطرف سازد.
7) تاریخ وفات
منابع تاریخى درباره زمان وفات وى اختلاف دارند. گرچه اکثر آن ها سال 279ق, یعنى اواخر خلافت معتمد را سال وفات او مى دانند.(27) برخى منابع مى گویند بعید نیست که بلاذرى حتى اوایل خلافت معتضد (متوفاى 289ق) را درک کرده باشد.(28) در این میان ذهبى (متوفاى 748ق) فقط به این نکته اکتفا کرده که بلاذرى بعد از سال 270ق وفات یافته است.(29)8) تجلیل ها
تاریخ نگاران مقام بلاذرى را در علم تاریخ و ادبیات ستوده و تعبیرات زیر را درباره او به کار برده اند: شاعر و روایتگر توانا, نویسنده, داراى کتاب هاى بسیار خوب, صاحب تإلیفات, صاحب شعر نیکو و روایتگر اخبار و آداب بسیار, دانشمند فرزانه ... نسب شناس برجسته , اهل بلاغت, حافظ قرآن, اخبارى و علامه و بالاخره علامه, ادیب و مولف.9) تإلیفات
بلاذرى شش تإلیف دارد که چهارتإلیف به نام هاى: البلدان الصغیر, البلدان الکبیر, الرد على الشعوبیه و کتاب عهد اردشیر مفقود شده است اما دو کتاب او در دسترس است: کتاب فتوح البلدان که در آن اهمیت تجارب و آگاهى هاى امت اسلامى را درباره مقاصد ادارى و قانون گذارى نشان داده است و کتاب إنساب الاشراف که درباره وحدت و ارتباط امت اسلامى در طول تاریخ بحث مى کند. این کتاب در چهارچوب نسب شناسى است, لذا با کتاب هاى تاریخ نگارى که رویدادها را به ترتیب سال هاى آن ثبت مى کنند فرق دارد. هم چنین از کتاب هاى طبقات که زندگى نامه افراد را طبق معمول از اول تا آخر مى نگارند, متمایز است. کتاب انساب الاشراف داراى روش ویژه اى است که در چهارچوب نسب ها, مجموعه هماهنگى از تاریخ, تراجم, انساب و ادبیات را ارائه مى دهد.10) روش نگارش
بلاذرى نخست, نسب هر قبیله را زیر عناوین اصلى و کلى مطرح مى کند, سپس تحت عناوین فرعى به تقسیم عشایر و طوایف همان قبایل مى پردازد. در این میان, چنان چه قبیله اى یا افراد آن در میادین سیاسى , نظامى و یا ادبى, نقش حساسى را ایفا کرده باشند, آنان را برجسته کرده و درباره شان توضیح مى دهد. بدین ترتیب حجم شرح حال افراد و قبایل با توجه به نقش آنان در رویدادهاى هر عصر, مى تواند کم یا زیاد گردد. ویژگى عمومى بلاذرى در ذکر شرح حال اشخاص چنین است که نخست به ذکر نسب شخص و معرفى پدر و مادر او و احیانا تاریخ تولدش مى پردازد و آن گاه درباره اخبار, کارها و روابط او با بزرگان عصر سخن مى گوید, سپس به وفات شخص, تعداد بازماندگان او و اشعارى مى پردازد که درباره وى سروده شده است.البته همیشه به ترتیب فوق عمل نمى کند; مثلا در شرح حال على بن ابى طالب(ع) پیش از ذکر بیعت با او, به اخبار دیگرى مثل موضع گیرى على(ع) در تقسیم بیت المال بصره و کوفه بعد از جنگ جمل در بین یاران خود پرداخته و یا نامه هاى او را به کارگزارانش ذکر کرده است. چنان که پیش از ذکر وفاتش, از فرزندان او سخن گفته است. بلاذرى در کتابش ترتیب تاریخى و سلسله زمانى را در شرح حال افراد مراعات کرده است, مگر آن که از روى ضرورت و ناچارى به رده بندى انساب و سلسله خانوادگى عمل نماید; مثلا پیش از ذکر شرح حال عثمان از ابوسفیان یا صخربن حرب و از معاویه و پسرش یزید سخن مى گوید. این امر نشان دهنده آن است که وى در مشخص کردن ترتیب شرح حال افراد به سوابق اسلامى آنان نیز کارى ندارد.
وى با وجود علاقه به رعایت سلسله خانوادگى در تاریخ نگارى, به هیچ وجه در شرح حال نویسى به آن تمسک نکرده, حتى گاهى از آن منحرف شده است; مثلا درباره خلافت ولید و سلیمان, پسران عبدالملک بن مروان, سخنانش را ناتمام گذاشته و به عمربن عبدالعزیز مى پردازد, آن گاه بازگشته و شرح حال خلفاى اموى را به ترتیب تا پایان حکومتشان ذکر مى کند. بلاذرى در کتاب انساب الاشراف ضمن شرح حال عثمان , على(ع) , حسن(ع) و معاویه, حوادث عمده را در فتنه عثمان بررسى مى کند. در آغاز به انتقاداتى مى پردازد که علیه عثمان مطرح بوده و به محاصره و قتل او منجر شده است, سپس موضوعات زیر را نقل و بحث مى کند: شرایط حاکم بر بیعت با على(ع), شرح درگیرىهاى وى با اردوگاه عایشه, طلحه و زبیر و اردوگاه معاویه, اختلاف نظر و کشمکش بین على(ع) و خوارج و کشته شدن وى به دست خوارج. در پایان نیز به عهدنامه صلح حسن(ع) و معاویه در سال 41 ق و فروکش کردن شعله فتنه و از سرگیرى اتحاد مسلمین مى پردازد.
ب ـ مستندات و راویان
بررسى منابعى که بلاذرى به آن ها اعتماد کرده و شناخت زمینه هاى قبیله اى, حزبى و سیاسى راویان او, و نیز تحلیل ساختار روایات فتنه و شناسایى موضوعات آن مى تواند ما را در فهمیدن مواضع راویان و مواضع بلاذرى یارى دهد. هم چنین روشن خواهد شد که وى در اتخاذ مواضع خاص خود تا چه اندازه به آنان تکیه کرده است.اینک به شرح حال هفت راوى و منابع آنان که بلاذرى به آن ها استناد کرده است, مى پردازیم:
1) محمدبن مسلم بن شهاب زهرى (متوفاى 124 ق)
وى را از پیشوایان بزرگ, موثق و دانشمند حجاز و شهرهاى دیگر دانسته اند.(30) هم چنین محدث, مورخ, شاعر و حجت معتبر در علم انساب, ادبیات, لغت, فقه, علوم قرآنى و تفسیر بوده و علما از وى تجلیل کرده اند.(31) او نخستین کسى است که پس از مقایسه و هماهنگ کردن روایاتى که داراى منابع مختلف اند, سعى نموده آن ها را در یک خبر ادغام نماید, ونام هاى راویان آن ها را در یک جا جمعآورى کرده و درصدر آن خبر قراردهد. هم چنین از نخستین کسانى است که به تنظیم انساب همت گمارده و براى اولین بار به علم سیره, ساختار مشخصى بخشید و خطوط کلى آن را به روشنى ترسیم نموده است.زهرى اکثر موضوعات سیره را از متون حدیث اخذ کرده است و به ندرت به داستان سرایى مى پردازد. حتى طرح داستان انبیا در متون او بسیار کمرنگ است. به کارگیرى شعر در موضوع غزوات و در روایت کردن او از فتنه عثمان, ویژگى خاصى دارد که از شیوه وقایع نگارى مرسوم کاملا به دور است.(32)
زهرى پس از سال 82 ق روابط خوبى با امویان برقرار کرد(33) و از مقربان درگاه آنان شد. عبدالملک بن مروان خلیفه اموى (متوفاى 86ق) اموالى را به او بخشید و دستور داد که وى با فراغت بال به بحث و بررسى بپردازد.(34) سلیمان بن عبدالملک (متوفاى 99ق) نیز وى را در امور دولت و خلافت مشاور خویش قرار داد. هم چنین ندیم و همنشین عمربن عبدالعزیز(متوفاى 101ق) گردید. یزیدبن عبدالملک(متوفاى105ق) نیز او را طلبیده است.(35) زهرى از مقربان هشام بن عبدالملک (متوفاى125ق) و مربى مخصوص فرزندانش گردید(36) و از طرف هشام موظف شد که احادیث پیامبر(ص) را تدوین نماید تا از تضییع و تحریف مصون بمانند. گفته شده: کسى که زهرى را موظف به تدوین احادیث کرد, خلیفه عمربن عبدالعزیز بود.(37)
همین روابط مستحکم با خلفاى اموى موجب شد که برخى از افراد (مثل گلدزیهر) زهرى را به جعل احادیثى به نفع بنى امیه متهم کنند(38); خصوصا که خود زهرى گفته است:
کتابت علم و دانش چندان براى ما جالب نبود تا آن که فرمانروایان ما را وادار به آن کردند و آن گاه دیدیم بهتر است هیچ مسلمانى از آن بى اطلاع نباشد.(39)
این سخن دلالت مى کند براین که زهرى براى به اجرا درآ وردن تمایلات حکومت تمایل داشته است. زهرى هفت تإلیف دارد که از جمله آن ها: نسب قریش, إسنان الخلفإ و مغازى است و ظاهرا این سه کتاب از منابع اصلى درباره فتنه عثمان محسوب مى شوند. بلاذرى 28 روایت از زهرى اخذ کرده است که شانزده روایت مربوط به فتنه در زمان خود عثمان و هشت روایت درباره درگیرى بین اردوگاه على(ع) و اردوگاه عایشه و طلحه و زبیر, و چهار روایت مربوط به کشمکش هاى میان على(ع) و معاویه است. این روایات, مشتمل بر دو حدیث نبوى, هشت بیت شعر, دو خطبه و دو نامه است. این روایات علاوه بر اختصار داراى موضوع واحد و مشخصى اند, به جز چهار روایت که طولانى بوده و حاوى موضوعات گوناگون است.
روابط خوب زهرى با بنى امیه هرگز باعث نشد وى از انتقاداتى که علیه سیاست عثمان, عایشه, طلحه و زبیر مطرح شده است, صرف نظر کند. قابل توجه است که روایات وى خالى از هرگونه تعبیر تند وخشن است و در ارزیابى حوادث فتنه کاملا بى طرفانه برخورد کرده است, و ظاهرا فرهنگ بالاى دینى وى نقش بسیار مهمى در این شیوه بى طرفانه داشته است. با این همه, زهرى در فتنه عثمان از نقش معاویه حمایت و دفاع مى کند که این امر چه بسا به خاطر روابط خوب او با امویان باشد. به هر حال بلاذرى به آن دسته از روایات زهرى که دیدگاه اهل مدینه را در مسئله فتنه منعکس مى سازد اعتماد و استناد کرده است. این روایات, عثمان, عایشه, طلحه و زبیر را محکوم کرده و از على(ع) حمایت نموده اند, که این امر مى تواند قابل تقدیر و ستایش باشد.
بلاذرى تنها کسى است که مى گوید: زهرى مى خواسته براى شرکت در قیام زیدبن على برضد ولیدبن یزید (متوفاى126ق) آماده گردد اما طبق برخى بررسى هاى معاصر, زهرى در کار خود قصد سیاسى نداشته و فقط به خاطر عدم احساس مسئولیت و بى بندوبارى ولیدبن یزید, نگران دین و امت اسلامى بوده است.(40) بلاذرى روایات زهرى را در موضوع فتنه عثمان یا مستقیما از تإلیفات وى گرفته یا از طریق واقدى(متوفاى 207ق) به واسطه شاگردش محمدبن سعد و یا از طریق افرادى همچون مدائنى, خلف بن سالم, زهیر بن حرب, مصعب بن عبدالله زبیرى, هشام بن عمار, احمدبن ابراهیم و بالاخره بکربن هیثم, آن ها را به دست آورده است.
2) عوانه بن حکم (متوفاى 147ق)
وى راوى دوم بلاذرى است که یکى از دانشمندان اخبار, فتوحات , آثار, وقایع, انساب و اشعار در کوفه محسوب مى شد. او از تابعین, روایات زیادى نقل کرده و مورد اعتماد و صادق در نقل بوده است. وى به ندرت سند حدیثش را نقل مى کند, لذا جرح و تعدیل خاصى درباره احادیث او صورت نگرفته است.(41) البته عوانه به خاطر این کار نیز مورد انتقاد قرار گرفته است; خصوصا آن که از خود وى نقل شده:... من احادیث را به خاطر نفرت از اسناد آن رها کردم اما فکر نمى کنم در باب شعر, مرا از نیاوردن اسناد آن معاف کنید.(42)
وى متهم به هوادارى از عثمان شده و مى گویند اخبارى به نفع بنى امیه جعل کرده است.(43) اما از سوى دیگر مى بینیم که عوانه از محمدبن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب که سال 145ق در مدینه کشته شد, با تعبیر ((خدا رحمتش کند)) یاد کرده و فضایل او را ذکر مى کند.(44)
عوانه کتاب ((التاریخ)) را تإلیف کرده و حوادث قرن اول تاریخ اسلامى را در آنآورده است. نقل قول هایى که از کتاب وى صورت گرفته دلالت براین دارد که وى از موضوعات زیر بحث کرده است: خلفاى راشدین, بحران رده, فتوحات, درگیرى بین على(ع) و مخالفانش, عقب نشینى حسن(ع) از خلافت به نفع معاویه, و بالاخره قضایاى عراق و شام تا پایان دوران عبدالملک بن مروان (متوفاى86ق). وى هم چنین کتاب ((سیره معاویه و بنى امیه)) را که طبعا درباره تاریخ امویان است نگاشته و خلفاى اموى را به ترتیب تا زمان مروان بن محمد(متوفاى132ق) ذکر مى کند.
به نظر مى رسد تإلیفات وى نیز از منابع عمده در شرح فتنه عثمان محسوب مى شوند. کتاب هاى عوانه دوره مهمى از تاریخ نگارى اسلامى را نشان مى دهد, زیرا تدوین هاى تاریخى او از مرحله قبیله بر مرحله امت ارتقا یافته است, گر چه هنوز از حصار شاعرى و داستان پردازى خلاص نشده بود. روایات پراکنده وى در منابع دست اول, حاکى است که عوانه از مسائل داخلى امویان شناخت کافى داشته است. شاید بتوان ریشه این همه ارتباط و اطلاع را در قبیله اش کلب پیدا کرد; زیرا آنان از موالى امویان بوده اند.
بلاذرى 29 روایت از عوانه اخذ کرده است که شش روایت مربوط به فتنه در زمان خودعثمان و سه روایت درباره درگیرى بین اردوگاه على(ع) و اردوگاه عایشه و طلحه و زبیر است و بیست روایت دیگر از کشمکش هاى میان على(ع) و معاویه سخن مى گوید. این دسته از روایات, محتوى پنج آیه قرآن, یک حدیث نبوى, 22 بیت شعر, پنج خطبه و یک نامه است. اکثر آن ها علاوه بر اختصار داراى موضوع مشخصى هستند, به جز سه روایت که طولانى بوده و حاوى موضوعات گوناگون اند.
عوانه سعى دارد نقش معاویه و بنى امیه را در ماجراى فتنه عثمان روشن و مشخص کند, اما عملا نتوانسته است تصویر هماهنگى از آن ارائه دهد و کاملا واضح است که وى مى خواسته برترى دیدگاه امویان را در برابر دیدگاه عراقیان به اثبات برساند; گر چه گاهى هر دو دیدگاه را با هم مطرح کرده است.
بلاذرى نیز به آن دسته از روایات عوانه که موید سیاست عثمان است بى اعتناست و از میان روایات پراکنده وى به روایاتى استنادکرده است که به اوضاع جبهه شام و شیوه رهبرى آن اشاره دارد, تا بتواند از مقایسه جبهه شام و عراق, امتیازات تحسینآمیز جبهه عراق را نمایان سازد; جالب این که محور اصلى برخى از این روایات اعتراف شامیان درباره منزلت على(ع) و نقش مهم او در اسلام است. بلاذرى روایات عوانه درباره فتنه عثمان را یا مستقیما از تإلیفات خود او مثل سیره معاویه و بنى امیه اخذ کرده است, یا از طریق هشام بن کلبى(متوفاى204ق) به واسطه پسر وى عباس, و یا از طریق هیثم بن عدى(متوفاى209ق) به واسطه شاگردش حفص بن عمر (متوفاى246ق) و یا از طریق ابومسعود کوفى, و بالاخره از طریق مدائنى (متوفاى225ق) آن ها را به دست آورده است.
3) ابومخنف لوطبن یحیى (متوفاى 157ق)
وى راوى سوم بلاذرى است و از اساتید و بزرگان اخباریان کوفه محسوب مى شود.(45) وى صاحب چندین سیره(46) و چندین تاریخ(47) خصوصا درباره قضایاى عراق و اخبار و فتوحات آن بوده(48) و نسب شناس برجسته اى به شمار مىآید(49) اما با این همه, بیشتر اخبار علیه او حکم مى کنند.(50) به هر حال ابومخنف از خانواده بزرگوارى در کوفه به حساب مىآید که نقش برجسته اى را در حمایت از على(ع) در جنگ ها ایفا نموده اند.جدش مخنف بن سلیم به همراه تعدادى از افراد قبیله اش در جنگ جمل حضور داشته و برخى از آنان در همین جنگ کشته شده اند.(51) آنان به گواهى على(ع) امتحان دوستى خود را خوب پس داده اند و حتى على(ع) جد ابومخنف را به حکومت اصفهان و همدان گمارد(52) و هنگام اوج گیرى فتنه از او تقاضا کرد که همراه او در جنگ صفین حضور یابد.(53) وى نیز زیر پرچم و نشان قبیله ازد (و گفته شده: قبیله بجیله, خثعم, انصار و خزاعه) در این جنگ حضور یافت و به همراه تعدادى از افراد قبیله اش کشته شد.(54) خانواده ابومخنف همواره به نفع على(ع) در برخورد با شورش خوارج در نخیله (سال 38ق) و نیز در برخورد با یورش شامیان به سرکردگى نعمان بن بشیر در محل عین التمر(39 ق) مشارکت جدى داشته اند.(55)
ابومخنف از مورخان بزرگ شیعه محسوب مى شود و تعداد قابل توجهى از علماى سنى و شیعه به تشیع او تصریح کرده اند,(56) به جز ابن ابى الحدید (متوفاى 655ق) که با تإکید مى گوید: ((ابومخنف از شیعیان و بزرگان آنان نیست)).(57) محدثان, وى را درباب حدیث ضعیف دانسته و از او با تعبیرات تند, چنین یاد مى کنند: ((چیزى ندارد و موثق نیست))(58), ((احادیث او متروک است))(59), ((شیعه دو آتشه و راوى اخبار آنان است))(60), ((راوى ضعیفى است))(61), ((خراب و غیر موثق است ... تباه است))(62), ((از رافضیان کوفه است ... و از گروه هاى ناشناخته اى روایت مىآورد)). (63) و بالاخره این که: ((ساقط است)).(64)
ابومخنف از مولفان پرکار بوده و تعداد تإلیفات او به پنجاه کتاب مى رسد, که در آن ها از آغاز دوران وفات پیامبر (11ق) تا سقوط دولت امویان (132ق) بحث مى کند. ولى بیش از همه به حوادث عراق از قبیل فتوحات, شورش ها و جنگ هاى داخلى آن مثل جنگ جمل, صفین, نهروان و کشته شدن على(ع) مى پردازد, چنان که از مسائل خوارج و انقلاب هاى شیعى نیز سخن مى گوید. مجموعا, تإلیفات ابومخنف خلاصه اى از وقایع سیاسى و دینى عراق در طول این مدت است. وى هم چنین در بخش حوادث مدینه, از شورا, کشته شدن عثمان, خلافت على(ع), بحران رده و فتوحات شام نیز بحث مى نماید.(65) مهم ترین تإلیفات وى که ظاهرا حاوى روایات فتنه است عبارت اند از: الشورى, مقتل عثمان, صفین, جمل, نهروان, خریت بن راشد, بنى ناجیه, مقتل محمدبن ابى بکر, الاشتر, محمدبن ابى حذیفه, الغارات, مقتل على(ع), الحکمین و بالاخره الاخبار.
انبوه تإلیفات وى و تنوع موضوعات آن بر وسعت نظر وى دلالت مى کند به طورى که بسیارى از علماى سنى به راحتى از او روایت نقل مى کنند و آن را عیب نمى دانند. ابومخنف علاوه بر استناد به روایات خانواده و قبیله اش إزد, هم چنین از قبایل دیگرى همچون طىء, نخع, جهینه, همدان, کنده و غیرآن ها خصوصا قبایل کوفى خبر اخذ نموده است, لذا روایات وى نشان دهنده دیدگاه عموم عراقیان و بالاخص کوفیان مى باشد. وى در به کارگیرى اسناد روایات تا اندازه اى مسامحه کارى نموده و برخى از اخبار خود را از گروه بزرگ راویانى که خود در صحنه حوادث حضور داشته و یا معاصر آن بوده اند, به دست آورده است.
وى علاوه براین که به جزئیات امور, مثل تعیین تعداد کشته شدگان و قاتلان آنان در هر قبیله و هر شهر مى پردازد, اخبارش را نیز به شیوه ادبى ارائه داده است, به طورى که حوادث را به شکل زنده اى نشان مى دهد. اخبار ابومخنف مملو از خطبه ها, مدارک تاریخى, شعر و سوره هاى قرآنى است و به طور کلى روایاتش از ویژگى طولانى بودن برخوردار است.
بلاذرى 95 روایت از ابومخنف اخذ کرده است که 36 روایت مربوط به فتنه در زمان خود عثمان, 22 روایت در باره درگیرى على(ع) و عایشه و طلحه و زبیر و 37 روایت از کشمکش هاى میان على(ع) و معاویه سخن مى گوید. این روایات, حاوى هفت آیه, دو حدیث نبوى, 22 نامه, 16 خطبه, یک مدرک تاریخى, یک ضرب المثل و 116 بیت شعر است. روایات وى در عین طولانى بودن از یک موضوع مشخص سخن مى گویند به جز هفت روایت که موضوعات گوناگونى را در برمى گیرند.
ابومخنف گرچه تصویر هماهنگى از فتنه در زمان عثمان و تحولات جنگ صفین ارائه مى دهد, اما درباره جنگ جمل, با وجود این که کتاب مفصلى نیز دربارهآن نوشته است, اطلاعات روشنى به دست نمى دهد. ظاهرا بلاذرى از کتاب جنگ جمل ابومخنف روایتى را اقتباس نکرده است, بلکه براى انعکاس اخبار این دوره حساس, ترجیح داده است بر منابع و افراد دیگرى مثل واقدى و مدائنى تکیه کند.
بررسى روایات ابومخنف درباره فتنه عثمان نشان مى دهد که وى به علویان گرایش داشته و با تمام وجود از سیاست, شخصیت و منزلت على(ع) در میان امت اسلامى دفاع مى کند, چنان که مواضع عایشه, طلحه, زبیر و معاویه را محکوم کرده و به شدت از سیاست امویان انتقاد مى کند. وى سیاست هاى فضاحت بار عثمان را به تفصیل شرح داده, و تإکید مى کند که کشته شدن او در نتیجه همین سیاست هاى ننگین بوده است.
بلاذرى روایات ابومخنف را یا مستقیما از تإلیفاتش اخذ کرده و یا آن ها را از کتاب هاى هشام بن کلبى به واسطه پسر وى عباس به دست آورده است, گاهى نیز روایات ابومخنف را در ترکیب استناد جمعى وارد کرده و با لفظ ((گفته اند)) از آن ها یاد مى کند.
4) هشام بن محمدبن سائب کلبى (متوفاى 204ق)
وى راوى چهارم بلاذرى است که دانشمند نسب شناس(66) و راوى اخبار عرب و وقایع آنان مى باشد(67) و گرایش به انساب و اخبار را از پدرش به ارث برده است.(68) محدثان, وى را در نقل حدیث مورد جرح و انتقاد قرار داده اند, زیرا علاوه بر این که از ذکر سند که روش معمول در حدیث نگارى است دورى جسته, در گزینش روایات تاریخى نیز به منابع بسیار محدودى اکتفا کرده است.تعبیراتى که درباره اش آورده اند چنین است: ((داستان سرا و نسب شناس است))(69) و غیر موثق, متروک(70) و کذاب(71)مى باشد. در حالى که درکتب حدیث, روایتى از او نقل نشده است تا کذاب باشد! هم چنین به رافضى گرى, ناموثق بودن(72) و تشیع(73) متهم شده است. اما بررسى هاى جدید حاکى از نفى این اتهامات بوده و نشان مى دهد که هشام بن کلبى با تلاش خود, مشتاقانه به دنبال کشف حقایق و اخبار بوده است.(74)
خلفاى عباسى به خاطر منزلت علمى هشام بن کلبى به او عنایت و توجه داشته اند. مهدى خلیفه عباسى (متوفاى 169ق) او را از نزدیکان خود و کاتب شروط (در معاملات) قرار داد.(75)وى با مإمون نیز مرتبط بود و کتاب الفرید فى النسب را براى وى نگاشت.(76) وى از مولفان پرکارى بود که تإلیفاتش به 150 کتاب مى رسید, از قبیل: کتاب خطبه هاى على بن ابى طالب(ع) التاریخ, اخبار الخلفإ, صفات الخلفإ و بالاخره نسب آل ابى طالب که ظاهرا حاوى روایات مربوط به فتنه عثمان اند.
وى علاوه بر رجوع به تإلیفات پدرش محمدبن سائب کلبى و دنبال کردن بحث هاى او در دایره اى وسیع تر, هم چنین از کتب عوانه و ابومخنف استفاده کرده است. بلاذرى 37 روایت از ابن کلبى اقتباس کرده است که چهارده روایت درباره فتنه در زمان خودعثمان, و پنج روایت مربوط به درگیرى بین اردوگاه على(ع) و اردوگاه عایشه, طلحه و زبیر است و هجده روایت دیگر درباره کشمکش هاى میان على(ع) و معاویه سخن مى گوید. این روایات حاوى یک آیه, دو حدیث نبوى و یک ضرب المثل است. همه آن ها علاوه بر اختصار, داراى موضوع واحدىاند به جز یک روایت طولانى که داراى موضوعات گوناگون است.
با توجه به این که بنى عباس از على(ع) پشتیبانى کرده و در ماجراى جمل و صفین از وى جانبدارى کرده اند, مى توان گفت که روابط خوب هشام بن کلبى با خلفاى عباسى روى موضع گیرى بى طرفانه او اثر گذاشته است, زیرا وى از امویان انتقاد کرده و آنان را مسئولان اصلى فتنه و غاصبان حقیقى حقوق و حکومت علویان و عباسیان معرفى مى کند. با وجود این که ابن کلبى درباره این دوره از تاریخ اسلامى تإلیفاتى دارد, اما بلاذرى درباره درگیرى على(ع) و عایشه و طلحه و زبیر ترجیح داده است که از منابع و مورخان دیگرى مثل ابومخنف و واقدى استفاده کند. بلاذرى روایات ابن کلبى را یا مستقیما از کتاب هایش اخذ کرده, یا آن ها را از طریق فرزند وى عباس و یا از طریق عبدالله بن صالح عجلى به دست آورده است.
5) محمدبن عمربن واقد; ابوعبدالله واقدى (متوفاى 2073)
وى راوى پنجم بلاذرى و دریاى علم و تفحص بوده است.(77) نام او در علوم تاریخ, غزوات, سیره ها, طبقات, فتوحات و اختلافات مربوط به حدیث, فقه و احکام بسیار مشهور است و یکى از متخصصین در قضایاى حجاز و سیره ... و فتوحات شام محسوب مى شود.(78)واقدى به مشخص کردن مکان ها و موقعیت هاى جغرافیایى حوادث تاریخ اهمیت مى داد و درباره آن تفحص مى کرد و بلکه خود شخصا به تحقیق آن مى پرداخت. از او نقل شده است که : هرگاه به یکى از فرزندان صحابه و شهدا و موالى آنان مى رسیدم بى درنگ از او مى پرسیدم آیا از خانواده ات هیچ خبرى درباره محل جهاد و شهادت وى شنیده اى؟ و وقتى پاسخ مرا مى دادند به همان منطقه مى رفتم تا با چشم خودم آن را ببینم. هارون قروى مى گوید: یک روز واقدى را در مکه دیدم در حالى که کوزه آبى با خود داشت, از وى پرسیدم کجا مى روى؟ پاسخ داد : مى خواهم به حنین بروم تا منطقه و موقعیت آن را از نزدیک ببینم.(79)
وى روایات, اخبار و احادیث غیر معروفى را نقل کرده است که بالغ بر بیست تا سى هزار حدیث مى باشد و این امر به خاطر وسعت نظر علمى و بررسى پى گیر و جست وجوى دائمى منابع اطلاعات و مدارک مسموعات وى بوده است. اما محدثان وى را متهم کرده اند که :
هر خبرى را جمع و ذخیره نموده و بد و خوبش را با هم مخلوط کرده است.(80)
و یا گفته اند:
علم زیاد ممکن است به سخنان نامإنوس منجر شود و سخنان نامإنوس ممکن است به اتهاماتى منجر گردد و واقدى نیز بى ارتباط با علم زیاد نبوده, لذا سخنان نامإنوس و عجیب و غریبش بسیار زیاد است.(81)
اما تاریخ نگاران با دیدن این که دیگران از مطالب واقدى متابعت و استقبال نکرده اند, منکر سخنان نامإنوس او نشدند لذا چنین مقرر شد که واقدى در باب حدیث, ضعیف است اما در غزوات و مسائل تاریخى, بى نیاز از رجوع به او نیستیم و حتى آثارش را باید بدون بحث وجدل پذیرفت, ولى در امور واجب و لازم, سزاوار نیست که از او یاد شود.(82)
استناد جمعى در نقل روایات, تقریبا شیوه منظم واقدى است تا به وسیله آن موضوع اصلى حوادث را نشان دهد. پس از به کارگیرى استناد جمعى, به تفصیلات دیگر و روایات متضاد با آن مى پردازد. این شیوه به روشنى دلالت براین دارد که وى به روایات مکتب مدینه اعتماد کرده و یافته هاى خود را به آن ها افزوده است. اما علماى حدیث طریقه استناد جمعى را رد کرده و آن را مخالف شیوه حدیث شناسى مى دانند. احمد بن حنبل (متوفاى 241ق) مى گوید:
بدترین کار واقدى این است که اسانید روایات را با هم جمع و مخلوط کرده است تا بتواند یک متن واحد و با بافت واحد از جانب گروهى ارائه دهد که احتمالا اختلاف نظر دارند.(83)
اما به نظر ما چنین نیست بلکه شیوه کار واقدى نمایان گر درک تاریخى او و داشتن سبک ویژه اى در روایات است که پس از هماهنگ کردن آن ها, روایت جامعى را تحویل مى دهد.
واقدى از شعر به طور معتدل استفاده کرده ولى در ارتباط با حوادث غزوات, بیشتر به آیات قرآنى استناد مى کند و در مواقع حساس, پس از ذکر روایاتش که ادبیات داستانى درآن مشهود است, به بیان آیات قرآنى مى پردازد. نظریه هاى محدثان در توثیق واقدى در باب حدیث, متفاوت است, برخى او را موثق مى دانند و برخى دیگر او را ضعیف دانسته و متهم به دروغ و زیر و رو کردن احادیث کرده اند و تعبیرات تند زیر را درباره اش به کار برده اند: ((وى متروک است))(84), ((وى در مقامى نیست که از او روایت گردد))(85), ((نباید حدیثش نوشته شود اگر هم نوشته شود صرفا به خاطر عبرت گرفتن از مقایسه آن با روایات دیگر است.))(86)
از سوى دیگر, ابن ندیم تنها کسى است(87) که به تشیع واقدى اشاره مى کند اما این نسبت, ثابت نشده است. واقدى روابط خوبى با خلفاى عباسى داشت. چنان که راهنماى حج هارون رشید (متوفاى 193ق) در سال 170ق گردید.(88) روابط مستحکم وى با خلیفه موجب شد که خود و اطرافیانش در سال 180ق به بغداد کوچ کنند و میان بغداد و رقه (همان جایى که احیانا خلیفه اقامت مى کرد) جابه جا شوند. سپس طولى نکشید که در زمان هارون رشید و سپس مإمون(متوفاى 218ق) در شرق بغداد متولى امر قضا گردید.(89)
واقدى 33 کتاب تإلیف کرده است که برجسته ترین آن ها حاوى روایات فتنه است; از قبیل: کتاب جمل, صفین, مقتل الحسین, التاریخ الکبیر, الدار, التاریخ, طبقات و بالاخره کتاب السنه و الجماعه و ذم الهوى و ترک الخروج فى الفتن. واقدى به جمعآورى کتب معروف بود و همکارانى داشت که روایان را برایش مى نوشتند. وقتى مى خواست از غرب بغداد کوچ کند ((کتاب هایش بر روى 120 وقر(بار اسب یا الاغ که تقریبا 83 ـ 301 کیلوگرم است) حمل شد. و گفته شده که وى پس از وفاتش 600 ( هر قمطر معادل کوله پشتى دو مرد است) قمطرکتاب به جا گذاشت)).(90)
بلاذرى هشتاد روایت از واقدى اخذ کرده است که 62 روایت درباره فتنه در زمان خود عثمان, سه روایت مربوط به درگیرى بین اردوگاه على(ع) و اردوگاه عایشه و طلحه و زبیر است و پانزده روایت از کشمکش هاى میان على(ع) و معاویه سخن مى گوید. این روایات, در برگیرنده چهار آیه, پانزده حدیث نبوى, نه بیت شعر است که علاوه بر اختصار داراى موضوع واحدند به جز سه روایت که طولانى بوده و موضوعات گوناگونى دارند. بلاذرى بر موثق بودن روایات واقدى تإکید مى ورزد, به جز یک مورد, یعنى درباره کشته شدن کنانه بن بشر در حادثه یوم الدار, که بلاذرى مضمون و گزارش آن را تصحیح مى نماید.
روایات واقدى اگر چه تصویر روشن و هماهنگى از فتنه در زمان خود عثمان به دست مى دهد, اما در درگیرىهاى جمل و صفین, به دلیل کمبود روایات, نتوانسته است تصویر روشنى از وقایع, ارائه دهد, در حالى که خود وى دو کتاب به نام هاى جمل و صفین در مورد وقایع این دو جنگ, نگاشته است. ظاهرا دلیل عدم اقتباس بلاذرى از این دو کتاب این بوده که وى براى انعکاس اخبار این دوره, ترجیح داده است از منابع و افراد دیگرى مثل مدائنى و ابومخنف استفاده کند. بررسى روایات واقدى درباره مسئله فتنه, نشان دهنده تمایلات علوى اوست, اما این تمایلات به دور از حزب گرایى است. واقدى على(ع) را در برخورد با اردوگاه عایشه و طلحه و زبیر و هم چنین اردوگاه معاویه, تإیید کرده و از سیاست عثمان به شدت انتقاد مى کند. بلاذرى روایات وى را از تإلیفاتش و نیز از استادش محمدبن سعد به دست آورده است.
6) هیثم بن عدى (متوفاى 209ق)
وى راوى ششم بلاذرى و نسب شناس است که به اخبار مردم و اعراب و نیز وقایع, سیره ها, اشعار, زبان, معایب و علومشان اهتمام مى ورزیده است.(91) وى را ((صاحب اخبار, اسامى و اشعار))(92) دانسته اند و ((مطالب زیادى از کلام, علوم, اشعار و لغات عرب نقل کرده است)).(93)هم چنین به ((مورخ علامه)) توصیف شده است.(94) اما محدثان, وى را به دلیل سهل انگارى در ذکر سند که با شیوه کار حدیث سازگار نیست, مورد جرح و انتقاد قرار داده اند, لذا او را متهم به ((دروغ)) کرده و گفته اند: ((احادیث وى متروک است))(95) و ((بزرگان درباره وى سکوت کرده اند)).(96) وى متهم شده که با خوارج هم عقیده است در حالى که با توجه به بررسى روایات هثیم که مربوط به تحریکات اجتماعى و سیاسى در دو عصراموى و عباسى است مى توان پى برد که چنین تهمتى واقعا بى اساس است.(97) از سوى دیگر جاحظ(متوفاى 255ق) وى را به شعوبیه متهم نموده است.(98) اما پذیرفتن این تهمت نیز بسیار دشوار است, چون در هیچ یک از کتب گوناگون تاریخ, ادبیات و انساب, روایتى از هیثم وجود ندارد که به تمجید فارسیان و اثبات برترى آنان بر اعراب بپردازد و در شرح حال او که در منابع آمده به هیچ وجه چنین چیزى یافت نشده است.تهمت دیگر این است که وى به عیب جویى و طعن عباس بن عبدالمطلب پرداخته است, تا جایى که هارون رشید(متوفاى 193ق) بر او خشم گرفته و او را روانه زندان ساخت و پس از چندى توسط امین, خلیفه عباسى(متوفاى 198ق) آزاد شد. اما این وصله نیز به هیثم نمى چسبد. ظاهرا این تهمت به وسیله قبیله حارث بن کعب, یعنى قبیله همسرش شایع شده بود تا هارون را به خشم آورد و او را عقاب کرده, همسرش را از او جدا نماید. انگیزه این شایعه پراکنى هم این بود که هیثم کتابى در بدگویى و مذمت این قبیله نگاشته بود و آنان نیز قصد انتقام داشتند اما این شایعه عملا موفق نبود. اساسا هیچ روایتى از هیثم نقل نشده است که بر طعن عباس بن عبدالمطلب دلالت کند و بلکه این امر با منزلت خاصى که هیثم نزد خلفاى عباسى داشته منافات آشکارى دارد. جالب توجه این که یکى از روایات هیثم صریحا درباره بیان سخاوت عباس بن عبدالمطلب و اخلاق خوب اوست. بنابراین تنها یک دلیل براى وارد کردن این تهمت ها مى توان یافت و آن این که:
وى حالات و اخبار مردم را به طور دقیق نقل مى کرد و چون امور پنهانى آنان را آشکار مى ساخت, لذا از او بیزار بودند و علیه او نزد کارگزاران حکومت سخن چینى مى کردند و شعرا را تشویق به هجو و مذمت او مى نمودند.(99)
هیثم بن عدى روابط خوبى با خلفاى عباسى داشت. طبق نقلى وى از همنشینان مخصوص منصور عباسى(متوفاى 158ق), مهدى (متوفاى 169ق), هادى(متوفاى 170ق) و هارون رشید بوده است. همین امر جاحظ را واداشت که هیثم را به تحریف تاریخ به نفع بنى عباس متهم کند. اما این اتهام سنگینى است که نمى توان به راحتى از آن مطمئن شد, چون اخبار مربوط به دولت عباسى در میان روایات هیثم بسیار اندک است. هیثم از مولفان پرکارى بود که تإلیفاتش بالغ بر 53 کتاب مى گردد; از قبیل: التاریخ حسب السنین, تاریخ العجم و بنى امیه, تاریخ الاشراف الکبیر, تاریخ الاشراف الصغیر, خوارج, اخبار الحسن(ع) و وفاته, مدیح اهل الشام, خطط الکوفه, ولاه الکوفه و بالاخره فخر إهل الکوفه على البصره. ظاهرا این تإلیفات, حاوى روایات مربوط به فتنه عثمان نیز هستند.
بلاذرى 21 روایت از هیثم اخذ کرده است که پنج روایت مربوط به فتنه در زمان خود عثمان و یک روایت درباره درگیرى جمل و پانزده روایت مربوط به کشمکش هاى جنگ صفین مى باشد. ویژگى این روایات آن است که با وجود کمى تعداد, حاوى 68 بیت شعر, سه خطبه و یک نامه است. این روایات علاوه بر اختصار, داراى موضوع مشخصى نیز هستند, به جز سه روایت که طولانى بوده و درباره موضوعات گوناگون سخن مى گویند. روایات هیثم اگر چه نتوانسته است از فتنه در زمان خود عثمان و نیز از درگیرى بین اردوگاه على(ع) واردوگاه عایشه و طلحه و زبیر تصویر روشنى ارائه دهد, اما حوادث جنگ صفین را به صورت تقریبا هماهنگى مطرح کرده است.
روایات هثیم از نظر بلاذرى به عنوان یک عامل کمى و موید روایات ابومخنف, واقدى و مدائنى به حساب مىآید, ولى ظاهرا بلاذرى به خاطر اتهامات وارد بر هیثم, از روایات او اقتباس چندانى نکرده است. بررسى روایات هیثم درباره فتنه, حاکى از تإیید او از على(ع) در برخورد با معاویه و خوارج است و جالب توجه این که در روایات هیچ گونه اشاره اى به تمجید از نقش عباسیان در طول این مدت یافت نمى شود. بلاذرى روایات هیثم را درباره فتنه عثمان, یا مستقیما از تإلیفاتش اخذ کرده, یا آن ها را از طریق حفص بن عمر(متوفاى 246ق) و عمربن بکر به دست آورده است, البته یک روایت را نیز با تعبیر ((برخى از اصحاب ما)) نقل مى کند.
7) على بن محمد مدائنى (متوفاى 225 ق)
وى راوى هفتم بلاذرى, دانشمند وقایع, اخبار عرب و انساب آنان است و شعرهاى زیادى نقل کرده و دانشمند غزوات و فتوحات, خصوصا درباره ((قضایاى خراسان, هند و فارس... و فتوحات شام)) است.(100) وى در میان راویانى که به جمعآورى اخبار اسلام همت مى گماردند از پیشوایان زمان خود به شمار مىآید.(101) تاریخ او ((بهترین تاریخ محسوب شده و حتى دیگران, تواریخ خود را از وى اخذ کرده اند)).(102) محدثان در موثق دانستن او در باب حدیث اختلاف نظر دارند; مثلا در حالى که یحیى بن معین(متوفاى 233ق) وى را موثق محسوب مى کند اما عبدالله بن عدى(متوفاى 360ق) او را چندان ((قوى)) نمى داند و مى گوید: ((وى صاحب اخبار است اما روایات مستندش بسیار کم است)).(103) با این همه, مدائنى در علم تاریخ, حجت معتبر شمرده شده و علما او را حتى در باب روایات بدون سندش, موثق دانسته اند.(104)مدائنى به دلیل دقت ورزى در انتخاب روایات و پیروى از روش محدثان در ارزیابى احادیث, مورد تحسین مورخان و محدثان قرار گرفته است. وى نسبت به اخباریان پیش از خود, بیشتر از همه به منابع و مدارک مدنى و عراقى استناد کرده است تا بتواند تصویر هماهنگى از اخبار خود ارائه دهد, لذا گرایش به این دارد که روایات تاریخى را با استناد به تإلیفات گذشتگان در یک مجموعه گسترده تر و منظم ترنشان دهد; مثلا هم از اخباریان و هم از غزوه نویسان مثل محمدبن اسحاق(متوفاى 151ق), ابومخنف و واقدى اخذ مطلب نموده است و سپس بحث هاى خود را به آن ها مى افزاید. علاوه بر این او در ابراز افکار خود بسیار صریح و شجاع بود; به عنوان نمونه: روزى مإمون خلیفه عباسى وى را طلبید و موضع تمایلات اهل شام نسبت به بنى امیه را با او در میان گذاشت. مدائنى گفت: بنى امیه هیچ روایتى را قبول نمى کردند مگر آن که مربوط به نوحه سرایى و سوگوارى باشد. از او پرسیده شد: چرا؟ وى پاسخ داد: چون روایات سوگوارى براخلاق بزرگوارانه دلالت مى کند. هم چنین با وجود این که ارتباطش با خلفاى عباسى حاکى از تمایلات شیعى اوست اما برخى او را ((داراى مذهب عامه)) توصیف کرده اند.(105)
مدائنى از مولفان پرکار بود و تإلیفاتش بالغ بر 261 کتاب مى شود, که در آن ها به دوران زندگى پیامبر(ص) تا تاریخ عباسى مى پردازد و از موضوعات زیر سخن مى گوید: سیره, قریش, فتوحات, ازدواج بزرگان و اخبار زنان, تاریخ خلفا, وقایع و درگیرىهاى داخلى امت اسلامى تا دوره معتصم عباسى(متوفاى 227ق), اخبار عرب و بالاخره تاریخ شاعران.
مهم ترین تإلیفاتش درباب فتنه عثمان عبارت اند از: نسب قریش و إخبارها, إخبار إبى طالب و ولده, آل إبى العیص, آل إبى العاص, خبرحکم بن إبى العاص, اسمإ من قتل من الطالبیین, عبدالله بن عامربن کریز, تسمیه الخلفإ و کناهم و إعمارهم, تاریخ الخلفإ, إخبار الخلفإ الکبیر, مقتل عثمان, جمل, صفین, الغارات, خوارج, نهروان, خبرضابى بن حارث برجمى, بنوناجیه و خریت بن راشد, مصقله بن هبیره, خطب على(ع) و عماله, عبدالله بن عامر حضرمى, الخونه لامیرالمومنین على(ع), و بالاخره خبر البصره و فتوحها.
بلاذرى 103 روایت از مدائنى اخذ کرده است که 42 روایت مربوط به فتنه در زمان خود عثمان و هفت روایت درباره کشمکش هاى میان اردوگاه على(ع) و اردوگاه عایشه و طلحه و زبیر است و روایات دیگر از درگیرى بین اردوگاه على(ع) و معاویه سخن مى گوید. این روایات, حاوى یک آیه قرآن, نه حدیث نبوى, سه ضرب المثل, هشت نامه, دو خطبه, یک مدرک تاریخى و بالاخره 62 بیت شعر است. همه آن ها مختصرند و از موضوع مشخصى سخن مى گویند به جز دو روایت طولانى که مشتمل بر موضوعات گوناگون اند.
مدائنى در روایات خود توانسته است تصویر روشن و هماهنگى از فتنه در زمان خود عثمان و نیز تحولات مربوط به درگیرىهاى بین على(ع) و معاویه به دست دهد, اما نسبت به رویدادهاى مربوط به کشمکش هاى اردوگاه على(ع) و اردوگاه عایشه و طلحه و زبیر, با وجود این که کتاب مفصلى نیز درباره جنگ جمل تإلیف کرده, نتوانسته است به روشنى مطلب را بیان کند و ظاهرا به همین علت است که بلاذرى در انعکاس اخبار این دوره, به منابع و افراد دیگرى مثل واقدى و ابومخنف استناد کرده است. البته روایات مدائنى درباره درگیرى على(ع) با اردوگاه عایشه و طلحه و زبیر کمابیش متصف به واقع گرایى بوده و از ذهنیت گرایى دور شده است, چون خود وى یکى از چهره ها و راویان برجسته بصره بوده است و شاید علت بى اعتنایى و بى اعتمادى بلاذرى به روایات مدائنى درباره جنگ جمل, همین باشد که مدائنى سعى دارد دیدگاه اهل بصره را در پشتیبانى از عایشه و طلحه و زبیر ترجیح داده و آن را تإیید کند.
اما بررسى روایات مدائنى درباره فتنه عثمان به خوبى نشان مى دهد که وى تلاش کرده است داورى بى طرفانه اى داشته باشد, زیرا چه در طرح حوادث فتنه در زمان خود عثمان و چه در شرح درگیرى بین دو اردوگاه على(ع) و معاویه, جانب اعتدال را رعایت کرده و از انتقادات شدید یا مستقیم پرهیز نموده است. موضع گیرى معتدلانه او چنان است که اگر از عثمان انتقاد مى کند در همان جا از او دفاع نیز مى نماید یا چنان چه انتقادات مربوط به معاویه را مطرح مى کند, در عین حال به طور غیر مستقیم به ذکر روایات مبهمى در تجلیل از وى نیز مى پردازد. همین طور اگر منزلت و افتخارات علویان را بیان مى کند در عین حال از اتهامات وارد بر آنان در ایجاد فتنه نیز غافل نیست و بالاخره گرچه روایات تحسینآمیزى از عباسیان در پایان بخشیدن به فتنه و پشتیبانى از على(ع) ذکر مى کند, اما در کنار آن ها روایات دیگرى را نیز مبنى بر این که بنى عباس منافع خود را بر منافع على(ع) مقدم داشته اند, مطرح مى کند. به هر حال بلاذرى, روایات استادش مدائنى را درباره فتنه یا مستقیما از خود وى اخذ کرده و یا آن ها را از تإلیفاتش به دست آورده است.
ج ـ شیوه کار
بلاذرى در میان روایات فتنه که مجموع آن ها بالغ بر 889 روایت مى شود الفاظى را به کار مى برد که حاکى از ((شنیدن)) و ((مشافهه)) (مکالمه رودررو) یعنى ارتباط مستقیم است و بر هم عصر بودن وى با راویانش دلالت مى کند; از قبیل: ((براى ما نقل کرد))(106), ((براى من نقل کرد))(107), ((به من گفته است))(108), ((برخى از یاران ما برایمان نقل کرده اند))(109), ((براى من نقل شد))(110) و یا تعبیر ((قرائت)) را به کار مى برد که به معنى مطالعه کردن منابعى است که روایاتش را از آن ها اخذ کرده است; مثلا مى گوید: ((در کتاب عبدالله بن صالح عجلى چنین خوانده ام که...)).(111) البته درستى و ارتباط زنجیره اى اسناد لزوما بدین معنا نیست که وى روایاتش را حتما از طریق شنیدن یا مکالمه رودررو کسب کرده باشد, چرا که هر استاد مورخى ناگزیر از نقل حدیث از یک منبع مدون است, هر چند هم عصر آن نباشد, و گرنه روایاتش عموما مورد قبول واقع نخواهد شد.به هر حال با بررسى روایات فتنه در نزد بلاذرى مى توان چنین نتیجه گرفت که وى نخست از اساتید خویش مطالبى را شنیده و ثبت کرده, سپس از نوشته هاى مدون, روایاتى را اخذ نموده است. هم چنین براى اعتبار بخشیدن به گزارش هاى خود الفاظى را ذکر کرده که نشان مى دهد وى از تإلیفات اساتیدش یا دیگران مستقیما روایت نقل کرده است; مثلا مى گوید: ((زهرى گفته است)), ((ابومخنف گفته است)), ((عیسى بن یزید بن دإب لیثى (متوفاى 171ق) گفته است)), ((هشام بن کلبى گفته است)), ((واقدى گفته است)), ((هیثم بن عدى گفته است)), ((مدائنى گفته است)) و بالاخره ((مصعب زبیرى(متوفاى 236ق) گفته است))
ظاهرا علت تمسک بلاذرى به استناد جمعى این است که اسناد روایات در قرن سوم هجرى آن چنان مشخص و نمایان بوده که ذکر نام راویان مشهور در هنگام استناد به روایان, کفایت مى کرده است. البته باید توجه داشت که این شیوه, مانع از شناخت راویان اصلى و نخستین است. بلاذرى در پاره اى از روایاتش الفاظ مبهمى را به کار مى برد, از قبیل: ((برخى راویان گفته اند)), ((گفته شده است)), ((گفته مى شود)), ((روایت شده است)), ((روایت شده است از...)), ((روایت کرده است)), ((در روایتى چنین آمده)), ((از روایتى چنین برمىآید)) و بالاخره ((برخى از اهل مدینه روایت کرده اند))
بلاذرى در طرح روایات فتنه از غزوه نویسان و راویانى استفاده کرده است که محدثان, آنان را در باب حدیث ضعیف دانسته اند; مانند: ابومخنف, هشام بن کلبى, واقدى, هیثم بن عدى و مدائنى, و این عمل حاکى از تسامح و آسان گیرى تاریخ نگاران در اخذ مطلب از این گونه راویان است; خصوصا در مواردى که حرامى را حلال نمى کند و حلالى را تبدیل به حرام نمى نماید. البته علما شرایط مورخ را مانند شرایط محدث چهار چیز مى دانند که عبارت است از: عاقل بودن, دقت و تسلط داشتن, مسلمان بودن و عادل بودن.
علما توجه دارند که اجراى قواعد ارزیابى حدیث بر تاریخ, امرى نسبى است که طبیعت روایات آن را محدود مى کند, زیرا روشن است که:
تاریخ نگار مى تواند قول ضعیفى را در باب تشویق, تهدید و کسب عبرت نقل کند و در عین حال هشدار دهد که این قول ضعیفى است. اما استناد به قول ضعیف در باب ذات خدا و صفاتش و نیز در احکام شرعى, هرگز براى مورخ جایز نخواهد بود.(112)
برخى از مورخان معتقدند که آوردن روایاتى از راویان ضعیف یکى امر نسبى است و از باب ((حدیثش قابل نقل است اما قابل استناد نیست)) یا ((حدیثش براى کسب عبرت ذکر مى شود)) یا ((حدیثش به خاطر شناختن او نوشته مى شود)) و یا ((نقل کردن از او جایز نیست مگر براى خواص, آن هم به خاطر کسب عبرت)) مى باشد. به همین مناسبت ابن حجر(متوفاى 852ق) اشاره مى کند که حافظان پیشین در نقل کردن احادیث جعلى, بدون هیچ اظهار نظرى درباره صحت و سقم آن ها, تنها به ذکر اسنادشان اکتفا مى کرده اند, زیرا اعتقاد داشتند که وقتى حدیثى را با اسناد آن روایت کنند دیگر از زیر بار مسئولیت آن به در آمده اند. لکن نکته مهم و قابل ذکر که بسیارى از مورخان و در رإس آنان بلاذرى و طبرى به آن معتقدند این است که ارزیابى و ارزش گذارى محدثان درباب روایات, هیچ گونه الزامى براى مورخان به وجود نمىآورد. بدین ترتیب ممکن است راویان ضعیف در علم حدیث, راویان ثقه و مورد اعتمادى در علم تاریخ محسوب شوند.
بلاذرى براى رهایى از تکرار اسناد روایات به شیوه استناد جمعى تمسک جسته است; خصوصا آن که برخى از راویان وى آن چنان مکررند که تنها در برخى از حروف و کلمات, اختلافات جزئى دارند و پرداختن جداگانه به آن ها هیچ فایده اى نداشته و طولانى و خسته کننده مى گردد. البته به کارگیرى شیوه استناد جمعى, در واقع دنباله روش مورخان در اوایل قرن دوم هجرى بوده و استفاده از آن, زمانى آغاز شد که انتقال دانش و آگاهى در میان مسلمانان به تدریج از شکل شنیدارى و مکالمه رودررو, به صورت کلمات مکتوب در آمد و استناد سینه به سینه جاى خود را به استناد براساس کتاب هاى منبع داد. استناد جمعى عبارت است از یکى کردن اسناد روایات تاریخى و گردآورى متون آن ها در یک متن واحد, که ناگزیر از انجام اصلاحاتى در تعبیرات و کلمات روایات خواهیم شد; مثل ادغام متن هاى کوتاه روایى در متن هاى بلند.
مورخان اواخر قرن سوم هجرى و در رإس آن یعقوبى(متوفاى 292ق) و ابن اعثم (متوفاى 314ق) اسناد روایات معروف و تثبیت شده را جذب کرده و احیانا فقط در مقدمه تإلیفاتشان به آن اسناد, اشاره اى مى کردند. اما بلاذرى به طریقه اهل حدیث, نزدیک تر بوده و اسناد روایات را تا حدودى ذکر کرده و آن ها را به طور کلى حذف نمى کند. شاید بتوان گفت که توجه به اسانید, تنها تا اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم هجرى پدیده روشنى بوده است.
بلاذرى شیوه استناد جمعى را به شکل هاى گوناگونى در روایات فتنه به کار برده است. او پاره اى از اسانید را در یک سند گرد آورده و اشاره نموده که متون آن ها را در همدیگر ادغام کرده است; مانند:
نقل کرد براى من روح بن عبدالمومن از وهب بن جریر از ابن جعدبه از صالح بن کیسان, و نیز نقل کرد براى من عباس بن هشام از پدرش و او نقل کرد از سلسله اسانید ابومخنف, و البته من این دو حدیث را به همدیگر نزدیک نموده و آن ها را تلفیق کرده ام, بدین ترتیب آنان گفته اند که... .
و مثل:
نقل کرد براى من محمدبن سعد از واقدى و او از محمدبن عبدالله و او از زهرى, و نیز نقل کرد براى من عباس بن هشام از پدرش و او از جدش, و البته در یکى از این دو حدیث, اضافه اى وجود داشت اما من آن دو را به همدیگر نزدیک نموده و تلفیقشان کرده ام.
هم چنین گاهى تنها به ذکر اسامى منابع مستقیم خود اکتفا کرده و سلسله اسانید روایات را نادیده مى گیرد; نظیر: ((نقل کرده اند براى من ابوخیثمه, خلف بن سالم مخزومى و احمد بن ابراهیم که...)) و مثل: ((نقل کردند براى ما, احمدبن هشام و عمروبن محمد که...)) چنان که گاهى فقط قسمتى از سلسله اسانید منابعش را ذکر کرده و از بقیه قسمت ها صرف نظر نموده است, یعنى به عبارت ((و غیره)) اکتفا نموده تا نشان دهد که شیوه استناد جمعى را به کار برده است; مانند: ((نقل کرد براى من عباس بن هشام از پدرش و از ابومخنف و غیره که...)) و مثل ((نقل کرد براى من عمرى از هیثم بن عدى و او از عوانه و غیره که...)).
به هرحال بلاذرى بدون آن که به منابع یا اسانید تلفیق شده در استناد جمعى اشاره کند 99 بار از کلمه ((گفته اند)) استفاده کرده است که برحذف اسناد دلالت مى کند. وقتى روایات فتنه بلاذرى را که مستند به ((گفته اند)) است با روایات فتنه طبرى مقایسه کنیم مى بینیم که دوازده روایت کاملا مشابه روایات ابومخنف و قابل تطبیق با آن است. سبب اصلى این شباهت ها همان تإکید بلاذرى بر به کارگیرى شیوه استناد جمعى است. علاوه براین که وى بسیار مایل بوده از ذکر اسانید روایاتى که متون آن ها شبیه به هم است خلاص گردد. با این حساب تعداد روایات فتنه که در آن ها از شیوه استناد جمعى استفاده شده است بالغ بر 174 روایت مى شود.
بلاذرى در طرح حوادث فتنه شیوه اى هماهنگ و استوار اما طولانى و مفصل دارد, زیرا تفصیلات فتنه را در ضمن شرح حال و تاریخ و اقوال بزرگان ذکر مى کند. همین امر باعث شده است که حوادث ناسازگار در فتنه عثمان رنگ و لعاب مفیدترى پیدا کرده و سرشار از سیره ها, خطبه ها, ضرب المثل ها و اشعار باشد. زبان بلاذرى به خاطر به کارگیرى صحیح کلمات و روشنى معانى, از دیگران متمایز است, زیرا وى از گروه نویسندگانى بود که به آداب لغت توجه داشته و از فرهنگ بالایى برخوردار بوده اند. بلاذرى به هنگام ذکر اسامى افراد, آن ها را به همان صورت اصلى ثبت کرده و به آن ها اعراب نداده است تا خواننده نپندارد که تغییرات ناشى از اعراب گذرى, جزء ثابتى از این نام هااست. خود وى آشکارا به این موضوع اشاره مى کند که:
من در این کتاب, اسامى را به شکل اصلى خودشان نوشته و اعرابى به آن ها نداده ام تا برخى از تلفظهاى مربوط به اسم منصوب, با اجزاى ثابت اسم اشتباه نشود و دیده ام که برخى از اساتید نیز به همین شیوه عمل کرده اند.
بلاذرى در لابه لاى طرح حوادث فتنه سعى مى کند نخست از منابع محلى که درباره شخص یا حادثه مربوطه سخن مى گویند کمک بگیرد, سپس به منابع و روایات دیگرى بپردازد; مثلا هنگام سخن گفتن از عراقیان و یا در ذکر اخبارشامیان و یا در بررسى اوضاع حجاز, نخست به خود اهالى این مناطق استشهاد مى کند. بلاذرى به بررسى و تنظیم پاره اى از روایاتى که داراى اسناد مختلف و در عین حال مضمون واحدند مى پردازد و به چند قسم محدود از آن ها اکتفا نمى کند. روایات فتنه در نزد بلاذرى حاوى 986 بیت شعر است که بر زبان برخى از صاحبان شرح حال ها جارى گردیده و یاد در وصف آنان سروده شده است و یا مربوط به مسائل فتنه و تحولات گوناگون آن مى باشد.
بدون شک طبع شعر بلاذرى و علاقه او به تنظیم اشعار, تإثیر به سزایى در استفاده از شعر به عنوان یک منبع مهم براى کتاب انساب الاشراف وى داشته است. با وجود این به دیوان ها و منابع اشعار در کتاب خود اشاره اى نمى کند. روایات فتنه در کتاب بلاذرى حاوى 87 خطبه, 54 نامه, هفت مدرک تاریخى, 109آیه قرآن, 43 حدیث نبوى و 17 ضرب المثل است. بلاذرى در گزارش از فتنه, با وجود پیچیدگى و پیاپى بودن حوادث فتنه, بسیار دقیق عمل مى کند; مثلا ذکر برخى از خبرها را به وقت معینى موکول مى کند و مى گوید: ((ان شإ الله آن را در آینده ذکر خواهیم کرد)). وى از تکرار مطالب پرهیز کرده, و در مورد خبر تکرارى اشاره مى کند که این خبر قبلا در جاهاى دیگر ذکر شده و جایش را نیز مشخص مى کند.
بلاذرى نسبت به توثیق, تضعیف و بى طرفى در باب روایات, اظهار نظر مى کند; مثلا براى توثیق روایات چنین مى گوید: ((روایت اولى بهتر است)), ((او حجت است)), ((درست این است که)), ((آن حجت است)) و بالاخره ((خبر درست همان اولى است)). و درباره ضعف روایات چنین مى گوید: ((آن حجت نیست)), ((آن باطل است)), ((این خبر نادرى است که فقط گروهى از خوارج آن را نقل مى کنند)), ((غلط است)), ((نخ نما و ضعیف است)) و بالاخره ((جعلى است))
چنان که عبارات تردیدآمیزى از قبیل: ((گمان کرده است)), ((گمان مى کند)), و ((گمان مى کنند)) نیز به کار برده است. گاهى هم از موضع بى طرفانه مى گوید: ((والله اعلم)), چون نمى تواند روایت مورد نظر را موثق یا ضعیف بداند. هم چنین در مقایسه روایات, خصوصا به هنگام اختلاف راویان, گاهى روایتى را بر دیگرى ترجیح مى دهد.
روابط خوب بلاذرى با عباسیان بر نوشته هاى او اثر گذاشته است; مثلا ملاحظه مى شود که پس از ذکر اعتراف ابوهاشم عبدالله بن محمد بن حنفیه در نزد محمد بن على بن عبدالله بن عباس (متوفاى 125ق) مبنى براین که: ((ما گمان مى کردیم که امامت و حکومت از آن ماست اما دیگر, شبهات از بین رفته و معلوم شده که یقینا تو امام هستى و خلافت در میان فرزندان تو خواهد بود)) بلاذرى درباره این اعتراف چنین اظهار نظر مى کند: ((بنابراین مردم به سوى او (یعنى محمدبن على که از بنى عباس بوده) گرایش یافته و امامت و فرزندانش را تثبیت نمودند))(113) و این امر حاکى از تإیید بلاذرى از بنى عباس است. چنان که تمایلات وى به عباسیان, از شرح حالى که براى عباس بن عبدالمطلب (متوفاى 32ق) نگاشته نیز آشکار مى شود; از قبیل: ذکر احادیث بسیار زیادى از پیامبر(ص) در تجلیل از عباس, بیان منزلت وى نزد پیامبر(ص), اسلام آوردن عباس در شب بیعت عقبه, این که وى در شب بدر به اجبار قریش به همراه آنان بیرون آمده است, این که وى سعى کرده تا مشرکین پراکنده شوند, این که او جاسوس پیامبر در مکه بوده است, و بالاخره آوردن حدیثى منسوب به پیامبر(ص) که به عمویش عباس مى گوید: ((نبوت در بین شماست و خلافت هم در بین شماست)).(114)
بلاذرى در خلال بحث از تحولات فتنه, از نقش عبدالله بن عباس(متوفاى68ق) در پشتیبانى و تإیید على(ع) در برخورد با دشمنانش سخن مى گوید و اشاره مى کند که على(ع) چگونه از نقش ابن عباس قدردانى و تجلیل به عمل آورده است. وى با وجود این که در برابر شکنجه و آزار خلفاى عباسى نسبت به علویان موضع بى طرفانه اى اتخاذ مى کند, در عین حال بر روابط مستحکم علویان و عباسیان نیز تإکید مى ورزد. بلاذرى هر یک از خلفاى عباسى را با لقب امیرمومنان یاد کرده و پس از مرگشان بر آنان رحمت مى فرستد.(115) وى از دولت عباسیان به دولت مبارک تعبیر مى کند. البته پاره اى از اخبار مربوط به پیمان شکنى آنان را نسبت به دشمنانشان یادآور مى شود; مانند آن چه که درباره ابوجعفر منصور عباسى آورده است.
ممکن است انتقادات پراکنده و غیر مستقیم وى را چنین تفسیر کنیم که این ها را بیشتر براى نشان دادن تجربه سیاسى و ورزیدگى در رهبرى خلفا آورده است, نه براى افشاى خیانت و پیمان شکنى آنان. شاید هم بتوان گفت که بلاذرى با این کار تلاش مى کرده است موضع بى طرفانه خود را نشان دهد تا اعتدال روایات وعدم جانبدارىاش از عباسیان را به اثبات برساند.
بلاذرى از امویان و در رإس آنان عثمان به شدت انتقاد کرده و روایات زیادى را جمع آورى نموده است که سیاست عثمان و خروج او از سنت پیامبر(ص) و دو خلیفه قبلى را محکوم مى نماید. وى اشاره مى کند که عموم مسلمین و خصوصا بزرگان صحابه, سیاست عثمان را رد کرده بودند و توضیح مى دهد که سعى و تلاش مردم شهرهاى مختلف براى توجیه سیاست عثمان, هیچ فایده اى به حال او نداشته است و تإکید مى ورزد که کشتن عثمان یک عمل مردمى بوده که مسئولیت آن را خود عثمان باید به عهده بگیرد و آن را نتیجه حتمى اعمال اشتباهش بداند. چنان که از یورش معاویه برخلافت على(ع) انتقاد کرده و نشان داده است که موضع گیرى او اشتباه بوده و هیچ گونه حقى در خون خواهى عثمان نداشته است.
البته وى به صورت گذرا در شرح حال معاویه, به آن دسته از احادیث نبوى که حاوى تجلیل از ایمان معاویه است, در کنار روایات دیگرى که او را تکفیر کرده و مردم را تشویق به کشتن وى کرده اند, اشاره مى نماید.(116) این گونه موضع گیرى درباره معاویه فایده دو طرفه داشت; یعنى از طرفى موجب خشنودى عباسیان مى شد که دشمن معاویه بوده و بر روى منابر به او لعنت مى فرستادند و از ذکر افتخارات معاویه و عموم امویان طفره مى رفتند; خصوصا آن که عصر عباسیان شاهد ((تدوین حدیث, فقه و تفسیر بوده و تدوین علوم و طبقه بندى آن ها افزایش یافته و کتاب هاى مربوط به زبان عربى, لغت, تاریخ و حوادث اجتماعى مرتب و منظم گردیده است. در حالى که پیش از این, بزرگان علم با تکیه بر حافظه خود سخن مى گفتند یا علم و دانش را از نوشتارهاى صحیح ولى نامنظم نقل مى کرده اند)).(117)
از طرف دیگر, این موضع گیرى درباره معاویه, حنابله بغداد و یاران امویان از میان اهل سنت را که درباره معاویه نظر مثبتى داشتند, راضى نگه مى داشت.
بلاذرى گاهى از برخى امویان دفاع مى کند, مانند رد کردن تهمت هایى که دشمنان یزیدبن معاویه(متوفاى 64ق) به وى زده اند و مانند ذکر کردن گواهى محمدبن حنفیه مبنى بر مصاحبت وى با یزید و این که از او چیز ناشایستى ندیده است. البته هیچ کدام از این امور باعث نشد که بلاذرى لقب خلافت را براى خلفاى اموى به جز عمربن عبدالعزیز به کار ببرد.
یعقوبى(متوفاى 292ق)
الف ـ زندگى و رشد علمى
1) نسب
وى احمد بن ابى یعقوب اسحاق بن جعفربن وهب بن واضح است که با لقب هاى گوناگون مثل کاتب و اخبارى از او یاد شده است, زیرا به کار کتابت و تدوین اخبار اشتغال داشته است. هم چنین وى را ((اصفهانى)) لقب داده اند, چرا که معتقدند وى اصالتا اهل اصفهان بوده است. چنان که به وى لقب ((مصرى)) داده اند که ظاهرا آن را از جدش ((واضح)) که در سال 162ق در عصر مهدى عباسى (متوفاى 169ق) والى مصر بوده, اخذ کرده است, اما لقب مشهورش همان یعقوبى است که از پدرش اسحاق ملقب به ابویعقوب براى وى به جامانده و به مرور زمان به شکل کلمه یعقوبى در آمده است. ظاهرا آوازه شهرت علمى احمد و نقش برجسته خانواده اش در مدیریت امور ادارى, منجر به معروفیت این نام شده است. یعقوبى هم چنین به نام هاى دیگرى خوانده شده است, از قبیل: ((ابن واضح)) که به جد اعلاى او باز مى گردد, ((ابن یعقوبى)) که به پدرش یعقوبى منتسب است و ((ابن ابى یعقوب)) و ((ابن یعقوب)) که باز هم منسوب به پدر وى مى باشد.2) محل ولادت
وى در بغداد متولد شد و در همان جا نشو و نما کرد اما خیلى زود در سال 260ق بغداد را به قصد ارمنستان و خراسان ترک نمود و جوانى خود را در آن جا در خدمت دولت طاهریان گذراند.(118) منابع موجود, به جز مطالبى پراکنده درباره جد اعلایش واضح, اطلاعات مفصلى درباره خانواده یعقوبى به دست نداده اند; مثلا گفته اند که واضح از موالى صالح بن منصور خلیفه عباسى بوده است(119) و یا گاهى او را وابسته و ملحق به خود خلیفه نیز محسوب کرده اند(120) و برخى دیگر از منابع, وى را از موالى مهدى عباسى مى دانند(121) و این در حالى است که برخى دیگر حتى نام دیگرى مثل واضح بن عبدالله منصور خصى را بر او اطلاق نموده اند.(122) ولى هیچ یک از این منابع, اصالت یعقوبى را مشخص نکرده اند و حتى بررسى هاى معاصر نیز در این باره اختلاف نظر دارند. برخى اشاره مى کنند که وى فارسى[ایرانى] و از شهر اصفهان بوده است و برخى دیگر در این که وى از ((فارس)) است یا ((ارمنستان)) تردید دارند.خانواده یعقوبى روابط مستحکمى با دولت عباسیان داشته اند, به طورى که افراد خانواده اش در مراکز بسیار مهم و حساسى به کار گمارده مى شدند; مثل اداره کردن شهرها و اداره کردن امور نامه رسانى. چنان که ((واضح)) در عصر منصور عباسى, والى سرزمین ارمنستان و آذربایجان شد و در سال 162ق در عصر مهدى عباسى, والى مصر گردید.(123) سپس در همان سال از اداره کردن مصر به خاطر اعتراضات مردم کناره گرفت, اما خلیفه وى را به ریاست امور نامه رسانى مصر گمارد. ظاهرا همین منزلت و ارتباط با دولت عباسیان باعث شد که وى را به نام ((عباسى)) نیز بخوانند.
آن چه گذشت, درباره جدش ((واضح)) بود اما پدر بعقوبى نیز از کارمندان برجسته نامه رسانى بوده است. ((واضح)) مذهب شیعه را به قیمت از دست دادن جانش برگزید, زیرا وى در سال 169ق ادریس بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب را به سوى مغرب فرارى داد(124), لذا هادى عباسى دستور قتل واضح را صادر نمود و برخى گفته اند دستور قتل وى را هارون رشید صادر کرده است. برخى از منابع اشاره مى کنند که واضح به خاطر سرپیچى از بیعت با هارون رشید, کشته شده است. در هر صورت, به نظر مى رسد که تمایلات شیعى وى برافراد خانواده و نوه هایش تإثیر گذاشته است.
3) اشتغالات
منابع تاریخى درباره کار یعقوبى سخنى نگفته اند اما سفرهاى زیاد وى, اطلاعات تاریخى و جغرافیایى دقیقش و نیز ذکر آمارها, کتاب ها و مدارک رسمى در کتاب تاریخش حاکى است که وى برخى از مناسب حکومتى را عهده دار بوده و چه بسا در دولت طاهریان خدمت کرده باشد, زیرا وى به مدت طولانى در بین آنان بوده است.4) تاریخ وفات
یاقوت حموى اشاره مى کند که یعقوبى در سال 284ق فوت کرده است(125) اما یعقوبى در کتاب خود ((مشاکله الناس لزمانهم)) مطلبى از دوره معتضد عباسى(متوفاى 279ق) آورده است که براساس آن مى توان به اشتباه حموى پى برد. دیگر آن که یعقوبى در کتاب ((البلدان)) خود مجموعه اى از سروده هاى خویش را درباره سقوط دولت طولون در سال 292ق گردآورى کرده است, و این امر حاکى از این است که وفات یعقوبى طبعا پس از تاریخ مذکور ربوده است.5) تإلیفات
یعقوبى در باب تاریخ و جغرافیا هفت کتاب تإلیف کرده است که عبارت اند از: التاریخ, البلدان, اسمإ الامم السالفه, مشاکله الناس لزمانهم, المسالک و الممالک, فتوح المغرب و بالاخره کتاب مخصوصى درباره طاهریان. کتاب التاریخ وى از دو جزء تشکیل مى شود: در جزء نخست از آفرینش موجودات سخن به میان مىآورد سپس تاریخ پیامبران, فارس قدیم و عرب پیش از اسلام را ذکر مى کند. اما به همین اندازه بسنده نکرده و درباره تاریخ ملت هاى باستانى نیز بحث مى کند, از قبیل: آشوریان, بابلیان, هندیان, یونانیان, رومیان, مصریان, بربرها, حبشى ها, زنج ها, ترک ها و بالاخره چینى ها, و در جزء دوم منحصرا درباره تاریخ اسلامى بحث مى کند و در ابتدا به تولد پیامبر(ص), غزوات و وفات ایشان پرداخته و سپس تاریخ خلفاى راشدین, امویان و عباسیان را تا عصر معتمد عباسى پى مى گیرد.یعقوبى در تاریخ خود نظریه تاریخ جهانى را به شکل خلاصه و زنجیره وار ارائه مى دهد, چنان که مراحل تکامل امت اسلامى را در حوزه هاى مختلف سیاسى و فرهنگى نمایان مى سازد. اما کتاب ((مشاکله الناس لزمانهم)) رساله کوچکى است که متضمن گزارش هاى سیاسى, اقتصادى و ادارى برگرفته از عصر خلفاى راشدین, امویان و عباسیان تا زمان معتضد عباسى(متوفاى 289ق) مى باشد. وى نمونه هاى گوناگونى از آداب و رسوم مردم را که اساس همه آن ها پیروى از خلفا است ارائه مى دهد. وى در همین مورد مى گوید:
مسلمانان هر عصر از خلفا و شاهان اسلامى پیروى کرده و تابع شیوه و راه آنان هستند و به اندازه رفتارى که از آنان مى بینند عمل مى کنند و به هیچ وجه از اخلاق, رفتار و گفتار خلفا خارج نمى شوند.(126)
گزارش ها و مطالب این کتاب مهم بوده و در واقع مکمل کتاب التاریخ وى محسوب مى گردد. اما درباره فتنه عثمان, یعقوبى منابع خود را ذکر نکرده و فقط در جزء دوم تاریخش به ذکر اسامى آن ها اکتفا نموده است و این امر مى طلبد که حوادث فتنه از نظر یعقوبى را با آن چه در منابع دست اول مثل کتب بلاذرى و طبرى آمده است, مقایسه کنیم.
6) اساتید
منابع یعقوبى در باب تاریخ اسلامى بر دو قسم است: عراقى و مدنى. ظاهرا جمیع راویان وى از طبقه اخباریان, محدثان, غزوه نویسان, شاعران و ستاره شناسان بوده اند, و برخى از آنان گرایش هاى علوى و عباسى نیز داشته اند, از قبیل: اسحاق بن سلیمان بن على بن عبدالله, ابویعقوب هاشمى بغدادى (اخبارى و محدث, متوفاى 198ق), محمدبن کثیر و ابواسحاق قرشى کوفى (محدث, متوفاى 213ق). بررسى تإلیفات این افراد نشان مى دهد که برخى از مجلدات کتاب هایشان تماما به موضوع فتنه عثمان اختصاص داشته است, مثل واقدى(مدنى), هیثم بن عدى(کوفى) و مدائنى. البته یعقوبى در تاریخ خود بر منابع دیگرى نیز تکیه مى کند, از قبیل: ابان بن عثمان بن عفان, ابوسعید قرشى اموى مدینى(غزوه نویس, متوفاى 105ق), عیسى بن یزید بن بکر بن دإب, ابوالولید مدینى (اخبارى, محدث و نسب شناس, متوفاى 171ق), وهب بن وهب بن کثیر, ابوالبخترى قرشى مدینى ساکن بغداد (اخبارى, محدث و شاعر, متوفاى 200ق), نجیح بن عبدالرحمان, ابو معشر مدینى سندى از موالى بنى هاشم (غزوه نویس, اخبارى و محدث, متوفاى 218ق), عبدالملک بن هشام بصرى, ساکن مصر (غزوه نویس و محدث, متوفاى 218ق), عیسى بن اثر بغدادى ملقب به ((ماشإالله حاسب)) (ستارشناس, متوفاى 220ق), محمدبن موسى خوارزمى, ابوعبدالله (دانشمند نجوم, ریاضى و تاریخ, متوفاى بعد از 232ق) و بالاخره حسن بن عثمان بن حماد, ابوحسان زیادى بغدادى (غزوه نویس و اخبارى, متوفاى 243ق)از مقایسه حوادث فتنه در نزد یعقوبى با گفته هاى بلاذرى و طبرى مى توان پى برد که اصل مطالب وى از تإلیفات واقدى, مدائنى و نیز ابومخنف بوده است, گر چه در فهرست منابع یعقوبى نامى از ابومخنف برده نشده است و این امرى سوال برانگیز است که وى چه منظورى از این کار داشته در حالى که ابومخنف نیز مانند وى شیعه بوده است؟! خصوصا منابع تاریخى اى که پیش از یعقوبى یا پس از وى تإلیف شده اند همگى در روایات خود به ابومخنف نیز استناد کرده اند.
ظاهرا یعقوبى از کتاب هاى ابومخنف کاملا اطلاع داشته ولى ترجیح داده است نامى از آن ها به میان نیاورد. شاید علتش این بوده که ابومخنف از نظر یعقوبى در برابر خلفاى راشدین و صحابه سهل انگارى نموده, و از آنان به خاطر موضع گیرىهاى منفى در برابر على(ع) و شیعیانش, انتقاد جدى و شدیدى نکرده است.
ب ـ شیوه کار
یعقوبى حوادث فتنه را به صورت آزاد و بدون سند مطرح مى کند, زیرا اسانید مهم تاریخى, پیش از وى ثبات و معروفیت یافته بودند, لذا اخبارش خالى از هرگونه توضیح درباره نحوه اخذ گزارش هایش مى باشد, به جز چند عبارت پیچیده و محدود, مانند: گفته شده, روایت شده, برخى روایت کرده اند و برخى گفته اند. یعقوبى تاریخ خود را با توجه به روى کار آمدن دولت ها و عهدنامه حاکمان, تنظیم نموده است, لذا از برجسته ترین تاریخ هایى است که این شیوه را پایه گذارى کرده اند. وى در کتاب خود از دوران هر خلیفه در یک مجموعه مستقل بحث مى کند, سپس به زمان عهده دارى خلافت و تولد خلیفه مى پردازد و بحث را با شرح صفات خلیفه به پایان مى برد و در انتها فهرستى از نام والیان و کارمندان خلیفه, از قبیل فقیهان, مدیران حج و امیران جنگ ارائه مى دهد. وى تحت عنوان هر خلیفه, مجموعه اى از اخبار سیاسى, اجتماعى, اقتصادى و احوال شخصى خلیفه را که در عصرش رخ داده است ذکر مى کند و در خلال سخن گفتن از دوران عثمان, خلافت على(ع), خلافت حسن(ع) و دوران معاویه, به صورت زنجیره وار از حوادث فتنه عثمان یاد مى کند.وى از شیوه سال نگارى حوادث, فقط در طول مدت دوران عثمان, آن هم از سال 24 ـ 32 ق, استفاده کرده است تا هم حوادث مهم این دوره را ثبت کند و هم میزان ارتباط آن ها را به همدیگر نشان دهد. اما در خلال دوران باقى مانده از عصر عثمان تا کشته شدنش, و نیز به هنگام سخن گفتن از دوران حکومت على(ع), حسن(ع) و معاویه به هیچ وجه به تاریخ و زمان حوادث اشاره اى نمى کند. یعقوبى تإکید مى کند که شیوه کارش براساس تمیز دادن و بررسى و مقایسه روایات استوار بوده و در صدد انتخاب مطالبى بوده که راویان, بر آن اجماع داشته اند. او مى گوید:
ما جامع ترین مقالات و روایات را پذیرفته ایم, زیرا دیده ایم که راویان, هم در احادیث و اخبار و هم در سنوات حوادث و عمر افراد, اختلاف نظر دارند به طورى که برخى به آن ها مى افزایند و برخى دیگر از آن ها مى کاهند پس تصمیم گرفتیم هر آن چه از اقوال راویان به ما مى رسد جمعآورى کنیم, زیرا یک نفر هرگز نمى تواند به همه دانش ها احاطه یابد.(127)
وى اشاره مى کند که میل چندانى به نقل کردن و بر شمردن جمیع حوادث ندارد.
ما نخواستیم کتاب منحصر به فردى تإلیف کنیم و مانند سابقین خود را به زحمت بیندازیم.(128)
وىبراساس اختصار و گزیده گویى استوار است, نه اضافه کردن زواید و درازگویى:
ما کتاب خود را مختصر گردانیدیم و اشعار و اخبار طولانى آن را حذف کردیم و شیوه ما حذف کردن هر مطلب شنیع و زشتى بوده است.(129)
بدین ترتیب یعقوبى تصمیم گرفت تاریخ مختصرى بنگارد که حاوى موارد گوناگونى باشد. این عمل با هدف نشان دادن حرکت تکاملى امت اسلامى از یک طرف, و هم چنین اشباع نیازهاى فرهنگى امت از طرف دیگر, انجام شده است.
یعقوبى حوادث فتنه عثمان را به شکل مختصر و متمرکز مطرح کرده و به تفصیلات آن و یا دیدگاه هاى گوناگون پیرامون تحولات آن هیچ اشاره اى نکرده است. ویژگى مباحث وى این است که داراى رنگ و لعاب داستانى است و به جز اخبار مربوط به تغییر خلفا, هیچ گونه فاصله اى میان آن ها وجود ندارد. وى در ایراد اشعار, آیات قرآنى, احادیث نبوى و ضرب المثلها طریقه اعتدال را پیش گرفته است, چنان که کتاب تاریخش حاوى 23 بیت شعر, پنج آیه قرآن, شش حدیث نبوى و دو ضرب المثل است. اما به مکاتبات و خطبه هاى افراد اهمیت زیادى داده است به طورىکه بیست نامه و هفده خطبه را ذکر کرده و به دو مدرک تاریخى نیز اشاره مى کند.
قابل توجه است که یعقوبى به مسائل و اطلاعات جغرافیایى و نجومى در رابطه با مسائل فتنه و تحولات آن اهمیت داده و بر آن ها تکیه مى کند. شیوه نگارش وى روشن, منسجم و خالى از الفاظ پیچیده و عجیب و غریب است که موجب تمایز آن از کتاب هاى دیگر مى شود. چنان که برخلاف برخى از مورخان, از صنایع ادبى و تزیین الفاظ پرهیز نموده است. یعقوبى به تاریخ دولت هاى اسلامى, خصوصا دوران خلفاى راشدین و امویان, از دیدگاه یک شیعه امامى نظر مى کند, لذا سخن را در ذکر افتخارات على(ع) و خدمات او به اسلام به درازا مى کشاند; از قبیل این که: وى اولین کسى است که از میان مردان, اسلام آورد و از میان صحابه بیشترین دفاع را از مسلمانان کرده و نزدیک ترین شخص به پیامبر(ص) بود, و برجسته ترین کسى بود که پیامبر(ص) به وى اعتماد کرده و او را از مقربان خود قرار داد.
یعقوبى تإکید مى کند که خدا و ملائکه به فضل و برترى على(ع) اقرار دارند و اشاره نموده که وى قرآن را جمع آورى کرده و در نزد صحابه داراى منزلت دینى, سیاسى و علمى بوده است. او شرح مى دهد که ابوبکر, عمر و عثمان نسبت به منزلت على(ع) با ترشرویى و ناراحتى برخورد کرده و برضد وى دسیسه چینى نمودند تا وى را از حقش در خلافت دور کنند. چنان که همه این موارد پس از وفات پیامبر(ص) در سقیفه بنى ساعده و مجلس شورا بعد از کشته شدن عمر روى داده است, لذا وى خلافت ابوبکر, عمر و عثمان را نپذیرفته و لقب خلیفه را براى هیچ کدام از آنان به کار نبرده است و تاریخ نگارى حوادث عصرشان را تحت عنوان ((ایام)) ذکر کرده است. اما درباره على(ع) القابى همچون ((وصى محمد)), ((وصى پیامبران)) و ((هادى مهتدى)) را به کار برده, و به خلافت او و پسرش حسن(ع) و امامت امامان بعد از او بنا بر روال زنجیره اى شیعه جعفرى اقرار نموده است.
وى براى على(ع) و فرزندش حسن(ع) تحت عنوان ((خلافت)), تاریخ نگارى کرده و در ذکر اقوال, خطبه ها و سیره هاى امامان شیعه, سخن بسیار گفته است. یعقوبى امویان را غاصبان خلافت مى داند و از حکومتشان به ((پادشاهى)) تعبیر مى کند, لذا در تاریخ نگارى آنان نیز از عنوان ((ایام)) استفاده مى نماید. دیدگاه شیعى امامى وى از آن جا که خیلى مختصر به ذکر شورش زیدبن على (متوفاى 121ق) در زمان هشام بن عبدالملک خلیفه اموى(متوفاى 125ق) پرداخته, هر چه بیشتر آشکار مى گردد.
روابط خانوادگى یعقوبى با عباسیان روى موضع گیرى وى درباره آنان تإثیر گذاشته است, لذا با آنان به مسامحه و مجامله برخورد مى کند و دعوت عمومى آنان را ((دعوت هاشمیه)) مى نامد, و عصرشان را به نام ((دولت)) مى خواند و به روابط تاریخى علویان و عباسیان اشاره مى کند و تإکید مى ورزد که انتشار دولت عباسیان, از طرفى پیروزى هر دو گروه عباسیان و علویان محسوب مى شود, و از طرف دیگر موجب پس گرفتن حقوق پایمال شده آنان توسط امویان غاصب بوده است. وى احترام عباسیان به علویان را نمایان مى سازد و اختلافات آنان را بدون هیچ اظهار نظرى ذکر مى کند. چنان که اخبارى که براى عباسیان دردناک بود, به شکل خیلى عادى جلوه مى دهد, مانند: کشتن ابوالعباس سفاح(متوفاى 136ق) یزیدبن عمربن هبیره را در سال 132ق, فرار کردن ابوجعفر منصور از دست ابومسلم خراسانى در سال 137ق و هم چنین سقوط بر مکیان در سال 187ق. و هنگامى که به موضوع وفات موسى بن جعفر(ع) در سال 183ق در زندان مى رسد, تنها به ذکر سخنان هارون عباسى درباره طبیعى بودن وفات وى در زندان اکتفا مى کند.
باید توجه داشت که یعقوبى براى خلفاى عباسى نیز تحت عنوان ((ایام)) به تاریخ نگارى مى پردازد و کلمه پادشاه را که در مورد امویان به کار مى برد, درباره عباسیان به کلمه ((با وى بیعت شد)) تبدیل مى کند. برخى از پژوهشگران برگرایش معتزلى داشتن یعقوبى تإکید دارند و در استناد خود مى گویند وى از واثق خلیفه عباسى (متوفاى 232ق) که موید معتزله بوده چنین یاد مى کند:
واثق, مردم را در موضوع خلق قرآن امتحان کرد ... و دستور داد فقط شهادت کسى را که قائل به توحید است قبول کنند.
اما این مسئله قابل قبول نیست, زیرا وى علاوه بر این که در شک مذهب معتزله نسبت به خلق قرآن, مشارکتى نکرده, معجزات زیادى را نیز در تاریخ خود ثبت کرده که برخلاف عقاید معتزله است. پس یعقوبى مذهب معتزله را تإیید نکرده بلکه فقط خواسته است با آنان همدردى نماید, زیرا معتزله علاوه بر آن که به آزادى فکر دعوت مى کردند میان آنان و مذهب شیعه نیز روابط قابل توجهى وجود داشته است; خصوصا آن که معتزله عقاید خود را به على(ع) نسبت مى دهند و در برخى از کتاب هایشان اشاره شده که على(ع) از پایه گذاران مذهب معتزله و علم کلام بوده است.
یعقوبى از سیاست عثمان انتقاد کرده و کارش را به عنوان خروج از سنت پیامبر(ص) و روش ابوبکر و عمر ارزیابى مى کند; بنابراین شورش علیه حکومت او را یک امر مشروع مى داند که رهبرى آن را اکثر صحابه در مدینه و شهرهاى دیگر به عهده داشته اند. وى معتقد است کشته شدن عثمان یک امر طبیعى و پایان قابل انتظارى بوده است. اساسا او حکومت عثمان را یک دسیسه اموى مى داند که به حقوق علویان در خلافت تجاوز کرده است. وى هم چنین به پشتیبانى صحابه و مسلمین از على(ع) اشاره مى کندو جنگ جمل را یک دسیسه شخصى تلقى مى نماید. وى درگیرىهاى معاویه با على(ع) را محکوم نموده و آن را کشمکشى براى کسب قدرت و سلطنت قلمداد مى کند و خلاصه کمک کردن به معاویه را کمک به ظلم و تجاوز محسوب مى نماید.
پینوشتها:
1- مقاله حاضر ترجمه فصل اول از کتاب ((المورخون العرب و الفتنه الکبرى)), (چاپ اول: بیروت, لبنان, دارالطلیعه, 1998م) است که به علت حجم زیاد پى نوشت ها (بیش از هشت صد مورد) بسیارى از آن ها حذف و هم چنین جهت سهولت بحث, برخى عناوین در ترجمه اضافه شده است. خوانندگان محترم براى اطلاع بیشتر به کتاب یاد شده مراجعه نمایند.
2-. ابن عساکر, تاریخ (مخطوط), ج 2, ص ;269 حموى, معجم الادبإ, ج 2, ص 127 و ابن خلکان, وفیات الاعیان, ج7 , ص 103.
3-. یوسف سرکیس, معجم المطبوعات العربیه, ص 584.
4-. مسعودى, مروج الذهب, ج 2 , ص ;54 ابن ندیم, الفهرست, ص 125 و ابن عساکر, همان.
5-. ابن ندیم, همان; ابن عساکر, همان و ذهبى, تاریخ, ج 20, ص 290.
6-. ابن ندیم, همان, حموى, همان و ذهبى, همان.
7-. حموى, همان, ص 128.
8-. حموى, همان, ج 2, ص 125 و ;127 ابن عساکر, همان, ج 2, ص 269 و ابن عدیم, بغیه الطلب, ج 3, ص 1219.
9-. بیکر((البلاذرى)), دائره المعارف, ج 4, ص ;58 نیکلسون, تاریخ الادب العباسى, ص 52 و احمد حوفى, تیارات ثقافیه بین العرب و الفرس, ص 246.
10-. صلاح الدین المنجد, إعلام التاریخ و الجغرافیا عند العرب, ج 1, ص 17 و عبدالستار فراج, البلاذرى, ص 45.
11-. احسان العمد, البلاذرى, ص 125.
12-. محمد مشهدانى, مواردالبلاذرى, ج 1, ص 45.
13-. ابن عساکر, همان, ج 2, ص ;270 حموى, همان, ج 2, ص 131 و ذهبى, همان, ج 20, ص 289.
14-. احسان العمد, همان, ص 155 و عبدالستار فراج, همان, ص 45.
15-. محمد مشهدانى, همان, ج 1, ص 47.
16-. احسان العمد, همان, ص 155.
17-. حموى, همان, ج 2, ص ;127 ذهبى, همان, ج 20, ص 289 و کتبى, فوات, ج 1, ص 155.
18-. ابن ندیم, همان, ص ;125 ابن عساکر, همان, ج2, ص 269 و حموى, همان, ج 2, ص 127 ـ 132.
19- ابن ندیم, همان, ص 126 ; حموى, همان, ص 131 و کتبى, همان, ج 1, ص 157.
20-. حموى, همان, ص 129, ص 131 و 132 ; ذهبى, سیر, ج 13, ص 163 و صفدى, الوافى, ج 8, ص 240.
21-. قفطى , انباه الرواه, ج 1, ص 44 و ابن عدیم, همان, ج 3, ص 1220.
22-. احسان العمد, همان, ص 168.
23-. حموى, همان, ج 2, ص ;131 ابن عدیم, همان, ج 3, ص 1218 و ذهبى, همان, ج 13, ص 162 و 163.
24-. حموى , همان, ج 2, ص 128 و 129 و صفدى, همان, ج 8, ص 240 و 241.
25-. البلاذرى, فتوح البلدان, ص 199.
26-. صفدى, همان, ج 8, ص 241.
27-. ابن عساکر, همان, ج 2, ص ;270 حموى, همان, ج 2, ص 127 و ذهبى, تاریخ, ج 20, ص 290.
28-. ابن حجر, لسان, ج 1, ص 323.
29-. ذهبى, سیر, ج 13, ص 163.
30-. ابن جزرى, غایه النهایه, ج 2, ص 362.
31-. یحیى بن معین, تاریخ, ج 2, ص ;539 بسوى , المعرفه, ج 1, ص 621, 623 و 631 و ابن خلکان, همان, ج4, ص 177.
32-. دورى, بحث, ص 23.
33-. بسوى, همان, ج 1, ص 626 ـ 629 و ابن عساکر, همان, ج 15, ص 976, 977 و 982.
34-. ابن خلکان, همان, ج 4, ص ;178 ذهبى, تاریخ, ج 8, ص 229, 232, 241 و 242 و . Goldziher, Muslim Studies. Vol 1, p.110
35-. ابن سعد, الطبقات, ص 162, 164 و 165 و ذهبى, تاریخ, ج 8, ص 232 و 233.
36-. اصفهانى, حلیه الاولیإ, ج 3, ص ;361 ابن عساکر, همان, ج 15, ص 993 و ذهبى, تذکره الحفاظ, ج 1, ص 110.
37-. ابن عبدالبر, جامع بیان العلم, ج1, ص 73 و 98.
Muslim Studies , Vol 2,p, 44-48,125 , 182, 191, 204,231,232 .-38 , Goldziher
دورى , القدس فى الفتره الاسلامیه الاولى, ص 136 ـ 138 و مصطفى سباعى, السنه و مکانتها, ص 395.
39-. ابن عساکر, همان, ج 15, ص 998 و ذهبى, تاریخ, ج 8, ص 240 و 244.
40-. محمد هیثم عناب, المغازى, ص 51.
41-. ذهبى, همان, ج 9, ص 555.
42-. حموى, همان, ص 94 و دورى, همان, ص 37.
43-.- حموى, همان, ص;94 ابن حجر, همان, ج4, ص 386 و دورى, همان, 36 و 37.
44-. حموى, همان, ج 6, ص 95.
45-. بحرالعلوم, الفوائد الرجالیه, ج 1, ص 286 و عباس قمى, الکلنى و الالقاب, ج 1, ص 155.
46-. ابن عبدالبر, الاستیعاب, ج 4, ص 1467.
47-. مسعودى, همان, ج 1, ص 12.
48-. ابن ندیم, الفهرست, ص 106 و حموى , همان, ج 6, ص 221.
49-. آقابزرگ طهرانى, مصفى المقال, ص 382.
50-. ابن قتیبه, المعارف, ص 537.
51-. طبرى, تاریخ, ج 4, ص 521 و 522.
52-. نصر, وقعه, ص 11 و درباره منزلت ابومخنف بن سلیم نزد على(ع) ر.ک: همان, ص 135 و 141 و ابن اثیر, اسدالغابه, ج 4, ص 339.
53-. نصر, همان, ص 104 و ;105 ابن عبدالبر, استیعاب, ج 4, ص 1467 و ابن اثیر, همان, ج 4, ص 9.
54-. نصر, همان, ص 262 و 263.
55-. طبرى, همان, ج 5, ص 133 و على قرعان , ابومخنف, ص 11 ـ 14.
56-. ابن عدى, الکامل فى ضعفإ الرجال, ج 6, ص ;93 ذهبى, همان, ج 9, ص ;581 ابن حجر, همان, ج 4, ص 492 و دورى, همان, ص 35.
57-. طوسى, الفهرست, ص 159.
58-. ابن ابى الحدید, شرح, ج 1, ص 147.
59-. ابن معین, همان, ج 2, ص ;500 بسوى, همان, ج 3, ص 36 و عقیلى, الضعفإ الکبیر, ج 4, ص 19.
60-. رازى, الجرح و التعدیل, ج 7, ص ;182 ذهبى, سیر, ج 7, ص 302 و کتبى, همان, ج 3, ص 225.
61-. ابن عدى, همان, ج 6, ص 97.
62-. عقیلى, همان, ج 4, ص ;19 ذهبى, تاریخ, ج 9, ص 581 و کتبى, همان, ج 3, ص 225.
63-. عقیلى, همان و ابن حجر, همان, ج 7, ص 104.
64-. ذهبى, همان, ج 9, ص 581.
65-. ابن ندیم, همان, ص 105 و ;106 طوسى, همان, ص 159 و حموى, همان, ج 6, ص 221 و 222.
66-. ابن سعد, همان, ج 6, ص 250, ابن حنبل, العلل, ج 1, ص 219 و بخارى, التاریخ الکبیر, ج 8, ص 200.
67- . ابن سعد, همان; ابن ندیم, همان, ص 108 و حموى, همان, ج 7, ص 250.
68-. جواد على ((موارد الطبرى)) مجله المجمع العلمى العراقى, مجلد 3, ج 1 (1954), ص 18 و ر.ک: حموى , همان, ج 7, ص 250.
69-. ابن حنبل, همان, ج 1, ص ;216 بغدادى, تاریخ, ج 14, ص 46 و ذهبى, سیر, ج 10, ص 101.
70-. رازى, همان, ج 9, ص 69 و ذهبى, تاریخ, ج 14, ص 419 و 420.
71-. ابن حجر, همان, ج 6, ص 197.
72-. ذهبى, سیر, ج 10, ص 102.
73-. ذهبى, میزان الاعتدال, ج 4, ص 304.
74-. جواد على, همان, ج 1, ص 22.
75-. طبرى, همان, ج 8, ص 172 و 173(واقدى).
76-. ابن خلکان, همان, ج 6, ص 83.
77-. حموى, همان, ج 7, ص ;55 ذهبى, تاریخ, ج 14, ص 362 و حنبلى, شذرات, ج 3, ص 37.
78-. ابن ندیم, همان, ص ;111 بغدادى, همان,, ج 3, ص 5 و ذهبى, سیر, ج 9, ص 458.
79-. بغدادى, همان, ج 3, ص 6.
80-. ذهبى, همان, ج 9, ص 454.
81-. ابن سید الناس, عیون الاثر, ج 1, ص 71.
82-. ذهبى, همان, ج 9, ص 469 و حنبلى, همان, ج 3, ص 37.
83-. بغدادى, همان, ج 3, ص ;16 ابن سیدالناس, همان, ج 1, ص ;70 ذهبى, تاریخ, ج 14, ص 364.
84-. رازى, همان, ج 8, ص ;21 ذهبى, همان, ص 362 و 363 و ابن حجر, همان, ج 7, ص 521.
85-. ابن معین, همان, ج 2, ص ;532 ابن سیدالناس, همان, ج 1, ص 71.
86-. رازى, همان, ج 8, ص 21.
87-. ابن ندیم, همان, ص 111.
88-. ابن سعد, همان, ج 5, ص 425 و 426.
89-. همان, ج 7, ص ;335 ابن ندیم, همان, ص 111 و بغدادى, همان, ج 3, ص 16, 19 و 20.
90-. ابن ندیم , همان, ص ;111 بغدادى, همان, ج 3, ص 5 و 6 و حموى , همان, ج 7, ص 57 و 58.
91-. جاحظ, البیان, ج 1, ص 335, 360 و;361 مسعودى, همان, ج 1, ص 211 و ابن ندیم, همان, ص 112.
92-. ابن ندیم, همان, حموى, معجم الادبإ, ج 7, ص 261 و 262 و ابن حجر, همان, ج 6, ص 209.
93-. حموى, همان, ج 7, ص 261 و قفطى, انباه الرواه, ج 3, ص 365.
94-. ذهبى, سیر, ج 10, ص 103.
95-. رازى, همان, ج 8, ص ;85 حموى, همان, ج 7, ص ;261 ابن اثیر, الکامل, ج 5, ص 467.
96-. بخارى, همان, ج 8, ص 218 و ذهبى, تاریخ, ج 14, ص 424.
97-. سلیمان صرایره, هیثم بن عدى, ص 19.
98-. جاحظ, البخلإ, ص 257.
99-. حموى, همان, ج 7, ص 264 و ;265 قفطى, همان, ج 3, ص 365 و ابن خلکان, همان, ج 6, ص 106.
100-. ابن ندیم, همان, ص 106 و ذهبى, سیر, ج 10, ص 401.
101-. ابن کثیر, البدایه, ج 10, ص 291.
102-. ابن تغرى بردى, النجوم, ج 2, ص 259.
103-. ابن حجر, همان, ج 6, ص 157.
104-. بغدادى, همان, ج 12, ص 55 ; حموى, همان, ج 5, ص 309 و 310 و ذهبى, تاریخ, ج 16, ص 289.
105-. طوسى, همان , ص 125.
106-. بلاذرى در کتابش این کلمه را خیلى زیاد به کار برده است; براى نمونه ر.ک: انساب, ج 1, ص 172, ج 2, ص 103, ج 3, ص 49 و 50 و ج 4, ص 17.
107-. همان, ج 1, ص 174, ج 2, ص 73, ج 3, ص 26 و 27 و ج 4, ص 19.
108-. همان, ج 4, ص 74.
109-. همان, ص 199.
110-. همان, ج 2, ص 133, 210, 271 و ج 4, ص 116, 129 و 546.
111-. همان, ج 4, ص 101.
112-. کافیجى, المنتصر فى علم التاریخ, ص 326.
113-. بلاذرى, همان, قسمت 3, ص 80 و ر.ک: ج 3, ص 274 و 275 و طبرى, همان, ج 7, ص 421.
114-. بلاذرى, همان, قسمت 3, ص 2 ـ 6, 8 ـ 13 و 15.
115-. همان, قسمت 3, ص 186 ـ 189, 242 و 275.
116-. بلاذرى, همان, ج 4, ص 126 ـ 129.
117-. ذهبى, تذکره الحفاظ, ج 1, ص 151 و بروکلمان, تاریخ الادب العربى, ج 3, ص 7.
118-. طبرى, همان, ج 8, ص 198 و ابن تغرى بردى, همان, ج 2, ص 40.
119-. عباس قمى, همان, ج 3, ص 296.
120-. زامباور, معجم الانساب و الاشراف, ص 39.
121-. ابن تغرى بردى , همان, ج 2, ص 40.
122-. محسن عاملى, إعیان الشیعه, ج 10, ص 330.
123-. ابن تغرى بردى, همان, ج 2, ص 10.
124-. طبرى, همان, ج 8, ص 198.
125-. حموى, همان, ج 2, ص 157.
126-. یعقوبى, مشاکله الناس لزمانهم, ص 9.
127-. یعقوبى, تاریخ, ج 2, ص 5.
128-. همان.
129-. همان, ج 1, ص 159.
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}